شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

لبخند و دار

خوابش گرفته بود. دیر وقت بود. مثل هر شب روبروی تلویزیون دراز کشید تا خوابش بگیرد. بلند می شود. بطرف اتاق خواب می رود. چشمهایش را نیمه باز نگه می دارد تا خواب از او نگریزد. لباسش را در می آورد. بروی تخت دراز می کشد. لحاف را با حالتی که دارد به خواب عمیق فرو می رود، برویش می کشد. چشمانش را می بندد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر