نمی شود گشاده دست باخته مُشتخشم
زراه بی گذر گذشت
به گاه مرگ آفتاب
تنیده گزمگاه ره به راهوار بستگان
به آه و ناله و دریغ
به پند و آیه
شب به شب نشستگان
چه باید ار بمانی پا به پای سنگ گشتگان
گذر زراه بی گذر
چنین!؟
ببین!
اگر که بایدت چو جاری روان به بودنی
هوار زندگی به زنده بودن است
وگر که لحظه ای، دمی
بیارزد از فسیل واره ماندگی
.
زراه بی گذر گذشت
به گاه مرگ آفتاب
تنیده گزمگاه ره به راهوار بستگان
به آه و ناله و دریغ
به پند و آیه
شب به شب نشستگان
چه باید ار بمانی پا به پای سنگ گشتگان
گذر زراه بی گذر
چنین!؟
ببین!
اگر که بایدت چو جاری روان به بودنی
هوار زندگی به زنده بودن است
وگر که لحظه ای، دمی
بیارزد از فسیل واره ماندگی
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر