آنکه به حرف می بَرَد گوی وفا ز هر دلی
چون کچلی ست نام خود نهاده است زلفعلی
چون برهوت می کند عشوه ولی سترونی
آه از این دوگانگی نه شاخه ای، برگِ گلی
ببین به روزگار ما هر که شود پُر ادعا
لیک به کار می شود خالی، کدوی تنبلی
آنکه به های، هوی ها باد شود چو یک حباب
تَوَهُمَش چنان بُوَد که می نماید سوگلی
ای دلِ بی قرارِ من، ای همه زخمگاه من
سرت به لاکِ خود ببر نه لاغری نه تُپُلی
( سرت به لاک خود ببر نه کچلی، نه زلفعلی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر