16دسامبر2011
شب چو رازی پرده پوش گریه ی ما بود سخت
بامداد آمد چو کاهی سوخت شب طرفی نبست
جام ماند و یک سبو باران اشک و چهره خیس
هق هق ما بود همچون تندری سر می شکست
یار ما هم کز وفاداریش صدها قصه بود
ادعایی کرد اما رفت وُ با دیگر نشست
بی خبر، چشم انتظاری، دل شکسته مستِ مست
ای دریغا عهد بشکست بی وفا از ما گسست
شب خیال ما چو سازی قصه دلدار گفت
روز اما او ندانست کزشرارش دل نرست
جام در دست و نوای نای، آه سینه سوز
سهم ما از یار شد دستی همی سایم به دست
بی وفایی بود رسم یار ما ای دل بسوز
کاین شب بی یار باید گریه کرد وُ چشم بست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر