دینِ تو
انتحار انسان بود، شرافت انسانی باختن
گیل آوایی
آذرماه 1391/1
دسامبر2012
دیگر سجاده
مادر بزرگ
مهربانی نمی
بارد.
الله واژه
شومی ست.
شلاق، به زبان
آیه سخن می گوید!
کجای قرنهای
رفته بگویم!؟
کابوس، تفسیر
قرآن تو بود!
گله ای انبوه،
سر در خرافۀ
سوره ها،
سلاخی به سجود،
تَوهُم بافتند!
آه!،
چه ها که جهلِ
مرکب، در چنته نداشت!
حجره حجره
به خمس وُ سهم
وُ ذکات، حوزه ساختی
اوقافِ کدام
حج وُ گنبد وُ بارگاهی!،
که نانپارۀ
سفره ام!
طلای بارگاه
جهالت صحرای جا طلبی امامت بود!
اسارتِ من
اسطورۀ رهایی،
عربده کشیدی!
چه خونباره!
سرنوشت وطنم
بافتی به غارت هست وُ نیست!
خاورانهای
همارۀ تاریخِ 14 قرن، رقم زدی!
سرها به دار!،
دارها، جنگلِ
شهرهای من شد!،
که روایت رسول
تو بود!،
وحی یک کتاب
مقدس،
که ریش و
عبایت سبز بماند،
سرسبز به
ذوالفقار قاتلِ بی چشم و رو!،
که چه وهمِ
غریبی کاشت این همه وا نهادن!،
تا بتازی
گردن به مفت!،
شاخ شانه کشی!
دیوانه ها هم
لنگ انداختند به حماقت قرنها دیوانگی ات!
دیگر
نه مهربانی،
دل می برد،
نه شرافتی که
به قرآنت بکارت باخت!
شوم آوای
خونبار تو بود
مناره و منبر
مسجد آباد
ویرانی
خشتکپاره های دیارم
غارت
تنها تفسیر بی
پرده آیه های تو بود!
تو انتحارِ
انسانیتِ من بودی!،
در باتلاق
تعفنت،
که بهشت برینت
را وهم بشمارم،
پنج بار دولا
راست،
صلات حماقت
شبانی فریاد کردن،
تا تو لشکر
جهل بداری،
در بیغوله ای
که بهشت خدایت باشد!
چه تعفنی!
چه باتلاقی!
چه فرو مردنی!
که ببازم،
سادگی مهربان
مادر بزرگ،
در سالهایی که
بخون نشستم باز!
دینِ تو!،
انتحارِ انسان
بود،
شرافتِ انسانی
باختن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر