نسیم
گیل
آوایی
یکشنبه
شب 16 مه 2010
هر
چه بود، توانستم از ازدحام آدمها و انبوه سنگین ماشینهای راه و بیراهِ شهرِ همیشه
در تکاپوی آمستردام، بگذرم وُ جایی قرار بگیرم و برسم به آنجایی که جمع شده بودند.
میان همۀ آنهایی که ایستاده بودند چندین چهرۀ آشنا در گسترۀ نگاه من، باعث می شدند
که به تنها چیزی که فکر نکنم تنهایی باشد. در پیاده رویِ گسترده ای که بیشتر به یک
میدان شبیه بود، گوشه ای یک جایگاه برپاکرده بودند و روبروی آن را هم با پوستر و
تابلو و میزکوچکی از کتابها و اعلامیه ها
تزیین کرده بودند. دو سه نفر در گوشه ای ایستاده بودند که تنها قیافه آشنا
در میانشان، قهرمان تئاترهای خیابانی مان اصغر بود. کمی آن طرف تر جعفر با آن دفِ
چه گورایی داشت گپ می زد. (نمی دانم چرا بجای عکس چه گوارا یکی از چهره های میهنی
مثل صمد بهرنگی یا کرامتیان، گلسرخی، جزنی یا حتی یکی از چهره های هنری/ادبی مان
یا........ بر روی دفِ او نیست.)، اینجا و آنجا کمی با فاصله از هم، جماعتی به بحث
ایستاده بودند. در همین چشم گرداندن و این
سو آن سو کردن بود که نسیم را دیدم گوشه ای ایستاده و با چند نفر دور وُ برش داشت چیزی
می گفت.
هر
از گاهی از بلندگوی صحنه ای که برای تظاهرات آراسته و برپا کرده بودند، چیزی پخش
می شد. میانۀ حرفها و تحلیلها و اعتراضات، گاه گاه شعاری بگوش می آمد و سرود خوانی
ای هم. صدای موسیقی که کمتر چاشنی برنامه می شد، حال و هوای دیگری به جمع و فضای
حاکم به گردهمایی خیابانی می داد. چند نفری هم در گوشه گوشۀ خیابان ایستاده بودند
و به رهگذران هلندی و غیر هلندی بروشور و اطلاعیه و نشریه ای می دادند.
آرام
آرام به نسیم نزدیک شدم. سری تکان داد و هایی و هویی چاشنی دیدار شد و کنارش
ایستاده به جمع نگاه می کردم اما حواسم به هیچ نبود مگر هزار چیزی که ذهنِ خسته ام
را می کاوید. حرف زدنها مانند کسانی که
جمع شده بودند کم و کمتر می شد تا اینکه من ماندم و نسیم و رسیدن به حال و احوال
کردن. پیشنهادِ اینکه به بارِ کنار خیابان رفته قهوه ای یا آبجویی بخوریم، ما را از
جمع خیابان دور کرد و به خلوت باری کشاند که می شد به همۀ آنچه در خیابان می گذشت،
چشمی داشت.
زمان
بسرعت می گذشت علیرغم اینکه به آن اصلا فکر نمی کردم. یعنی فرق نمی کرد چه ساعتی
بود چون تمام روز را می دانستم باید بگذارم اگر هم نمی گذاشتم باز هم به کار دیگری
نمی رسیدم. ماجرایی از صبح مرا رها نمی کرد. نیمی از هوش و حواس همیشه پا در هوای
مرا در خود گرفته بود. میان اینهمه شلوغی و گشت و گذار، باز همچون سایه ای سر رسید
و مانند بودن در میان جمع و دل جای دیگر بودن، در من واخوان می شد:
-
همیشه میان انتخابهایی که با آن روبرو می شوم فاجعه آمیزترینها را انتخاب می کنم. وقتی
بخودم می آیم که فاجعه برسرم آوار شده یعنی شاید منم که جزئی از فاجعه شده ام. آدم
که همینطور فاجعه نمی شود! آرام ارام با فاجعه یا در فاجعه می رود زمانی بخودش می
آید که دیگر یا جزئی از فاجعه شده یا چنان آوار شده که چند و چونِ ویرانی وُ آوار
برایش یکسان است.
سعی
می کردم از آن بگریزم. نمی خواستم به آن فکر کنم. خسته شده بودم از آن. احساس می کردم
مانند اینکه مازوخیسمی داشته باشم، بخودم آزار می رساندم. هیچ چیزِ خوش به حالانه
ای در این روزگار انگار نیست. به هر چه از نماد و نمودش می نگری و می رسی، دمار از
تو در می آورد. خبرها کوهآوار، رویدادها کمرشکن، دگرگونی های ویرانگرانه چنان
بسرعت همه گیر می شوند که فرصت هیچ وارسی و گزینه ای نمی دهند. خواه ناخواه موجی
سهمگین می شوند ترا در خود می گیرند و گرداب واری می شوند که در آن پیچ و تاب می
خوری. وا می مانی که چطور شد چه شد چه کردی چه می کنی.
داشتم
در افکار خودم گشت می زدم که نسیم گفت حالش خوب نیست. نگاهی به چهره اش انداختم.
مهربان تر از همیشه می نمود همیشه هم همینطور است. وقتی چیزی اش است، مگوتر از
همیشه، خودش را وا می دهد در رسیدنهای دلواپسانه ی رفاقتی که دنبال راهی امکانی
چیزی ست که ناخوشی بگیرد از او خوش بحالی جایگزینش کند.
کمی
این پا آن پا می کند. با اصرار اینکه تا بدتر نشده بهتر است بخانه برویم. می
پذیرد. با هم حرکت می کنیم. از ازدحامِ گرد آمده در آنجا دور می شویم. مردم در آمد
وُ شد هستند. هیچ کس به هیچ کس نیست. هر کسی سر به کار خودش دارد. تا زمانی که
نشانی فیزیکی از تو نباشد که چیزی ات شده و دادرسی بایدت، دنیا را آب ببرد، این
همه ازدحام آدمهای در حرکت را خواب می برد. مانند گُر گرفتنهای درونِ آدمی که
ظاهرش چنان آرام و رام می نماید که هیچ نمی شود فهمید درونش چه می گذرد. به جایی
می رسیم که ماشین را پارک کرده ام. سوار ماشین می شویم و راه اوترخت را پیش می
گیرم. دلشوره ای کم کم چونان نم بارانی که
پیش درآمدِ سیلی باشد، در من می دوَد. هر از گاهی چیزی زمزمه می کنیم. حوصلۀ حرف
زدن ندارد نسیم. نسیم خاموش است و چشم به راهِ پیشِ رویمان دارد که چه وقت می
رسیم. گاه حرفی از اینکه چه کرده چه خورده چه ممکن است باشد چیزی می گوید. همنوایی
من در این گفتنها بگونه ای ست که دلواپسی از نسیم بگیرد. طولی نمی کشد که به شهر
نسیم می رسیم. شهر نسیم گفتنم هم ماجرای ما ایرانیان در غربت است اسم شهر و خیابان
و محله بنام دوست یا آشنایی ست که در آن شهر و خیابان و محله زندگی می کند. وقتی
بگوییم خانه اصغر، لاهه تداعی می شود، سردار روتردام و الخ. اوترخت هم شهر نسیم
است با آن کاکای همیشه پایش.
نمی
دانم چه وقت به خانه اش می رسیم. حواسم نیست. وقتی نسیم روی کاناپۀ تختخواب مانندش
دراز می کشد، تمام دانسته ها و تجربه ها و تشخیص های پزشکیِ من در آوردی را مرور
می کنم! چه کنم که نسیم از این بی حالی به در آید. نسیم هم انگار با یک متخصص
پزشکی شاهکاری روبروست! هر چه هم می گویم یا تجویز! می کنم، حرف شنوانه انجام می
دهد یا با آن کنار می آید! شگفتی وقتی به حد باور نکردنی ای می رسد که این طبابتِ
شاهکارانه شانسکی موثر هم واقع می شود!
شب
آرام ارام در گرگ و میش غروب خودنمایی می کند. بیدِ همیشه دلباخته که در جشم انداز
پنجرۀ دست ودلباز خانۀ نسیم، دلبری می کند، می رود چونان شبحی در آب گیرِ جلوی
خانه نسیم افشانِ گیسو به انبوهیِ شب بدهد که چادرش را بی خیال آنچه که در خانۀ
نسیم و به نسیم می گذرد، همه جا بگستراند و من اما در این میانه، دل به هزار راه
داده ام. نگاهی به نسیم دارم و خیالی پا به گریز که چه به چه بند کنم تا همچون
چینی بند زنی وارفته های در من و ماجرایی که با آن روبرویم، بهم بند زنم!
چیزی
آماده می کنم. نسیم کمی جابجا می شود. بر می خیزد از رنگ و روی اش حس می کنم
خبرهایی ست که باید فکری بحالش کرد اما می گوید چیزی نیست احتمالا مسمومیتی یا
سرماخوردگی ای باید باشد. می نشینیم چیزی می خوریم. چیزی ناچیز. چیزی که حسِ آن
عادت همیشگی که شام باید خورد، ارضاء شود. نسیم دوباره بر کاناپۀ شاهکارانه اش
دراز می کشد.
شب
به نیمه می رسد. حال نسیم خوب نیست. نگران می شوم. پیشنهاد می کنم به اورژانس زنگ
بزنم. مخالفت می کند. می گوید چیز مهمی نیست. اصرارهایم مجابش می کند. همه چیز از
شماره تلفن و دانسته هایی که باید به اورژانس داده شود، آماده می کنیم. نسیم آرام
آرام خواب می رود. روی صندلی کنار پنجره می نشینم. نگاهی به بیرون و نیمه شبانه
دارم، نگاهی به نسیم:
به
فاصله ی یک نگاه
خواب
رفته است
سکوت
به
نفسهای رام ِ آرام ِ او
سازِ
یک هیاهو کوک می کند
پنجره
ای
تا
عمق خاکستری غروب
خیال
می گیراند
دل
واپسی بیهوده ای بود!
چه
خوب!
نشسته
ام به دو تصویر
یک
سو
نسیم
نفس می رماند رام،
یک
سو
خیال
ِ پا به گریز
دل
به دلش نیست.
گیل
آوایی
یکشنبه
شب 16 مه 2010
خانه
نسیم با نسیم که آرام خواب رفته بود
......
این خاطره داستان یادمانی ست که در بایگانی ام داشته ام اما هم ناتمام مانده بود و هم آن حس و حال و هوایم نبود که تمامش کنم. بازخوانی اش کرده و هر چه هست با شما خوانندگان وبلاگم قسمت می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر