چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ - ۸ ژانویه ۲۰۱۴
هرچیزی راهی دارد!
نشسته است. همانجایی که هر روز می بینمش. خودش است
یا نه، ماجرای نگاه من است و همسانی ی همه شان که یکی شان می بینم.
آسمان گاه تا بینهایت نگاه من در دورهای بی مرز
راه می برد، گاه چنان که دست بیاندازم، می گیرمش. ابرهای آشفته، پریشان تر از خیال
من بر بال باد نشسته چنان گریزان دور می شوند که وا می مانم از آفتابی هوا یا
بارانی که نمی آید تنها ژستش را می گیرد.
گرسنه ام می شود. نهاری ترتیب می دهم. آنچه از شام
دیشب مانده گرم می کنم. تکه هایی از نان بربری، داغ می کنم. روی میز، سفره ی کوچکی
راه می اندازم. اولین لقمه به دومین لقمه نرسیده چیزی می جنبد. چیزی نگاه مرا می
خواند. چیزی که رو به سویش ندارم، کنجکاوی مرا چوب می زند. سر می جنبانم. می بینمش.
پف کرده چنان که چُرتِ همۀ دنیا را دارد در خودش جمع می کند. رو برمی گردانم. لقمه
را در دهان می نهم. تکه ای پاپریکا چاشنی اش می کنم اما هنوز دهان نبسته ام که باز
نگاه مرا می دزدد. مثل اینکه جایی باشی و ناخوداگاه و ناخواسته حس کنی چشمی ترا می
پاید. چیزی به تو مشغول است. دوباره سر بسویش می چرخانم. چنان پُف کرده که سه
برابر جسه اش شده است. تنها چیزی که در آن می جنبد، سرش است چنان بی حوصله که هیچ
جای بدنش را تکان نمی دهد. مثل کسی که یک کتی بخواهد شانه ای بکشد. از جایم بلند
می شوم، سرش بیشتر از پیش بلند می شود. قد می کشد. کمی از حالت پف شدگی اش کم می
شود. حواسش هست. اما حواسش به چیست؟ به خطر؟ من که کاری اش ندارم! به غذایی که در
دست من است؟ خوب این که خطر نیست! چرا اینهمه گارد گرفته نگاهم می کند. دست به
دستگیرۀ در می برم تا بازش کنم اما هنوز باز نشده چنان در می رود که انگار گلوله
ای از تفنگ در کرده باشند. زمزمه ای می کنم و تا بخواهم کلماتی قصار برزبان
بیاورم، او رفته است. سرجایم برمی گردم. چیزی نمی گذرد که پیدایش می شود. همان جا
می نشیند. محلش نمی گذارم. سرگرم خوردن می شوم اما حس می کنم حواسم به غذا و
گرسنگی خودم نیست. به سفره ام کجکی نگاه می کنم. دوباره سر برمی گردانم. خودش است.
این بار تردیدی ندارم. خودش است. همان حال و هوا و رنگ و شمایلی که داشت با این
تفاوت که پف نکرده است. باد نشده است. چرت نمی زند. سرش را با تنش حرکت می دهد. چرتش
پریده است اما خودش نپریده همانجا نشسته
است. بلند می شود. باز در را باز نکرده در می رود. عصبانی می شوم. کفرم در می آید.
نه می گذارد غذایم را بخورم نه با من غذا می خورد نه می گذارد لقمه ای چیزی به او
بدهم تا دور از من بخورد. ناگزیر سرجای خودم برمی گردم هنوز دست به غذا نبرده سرمی
گردانم. دست خودم نیست. چرا پیدایش نیست. همه جا نگاه می کنم. کجا رفته است. اینکه
تمام وقت همانجا نشسته بود. چیزی گیرش آمده یا جای دیگری رفته است. بخودم چیزی
زمزمه می کنم. چه کارش داشتی! راحت سرجایش نشسته بود چرا بلند شدی! به تو چه! فاید
نداشت. جر و بحث کردن با خودم او را برنمی گرداند. باز بلند شدم. تکه نانی
برداشتم. ریزش کردم. روی بالکن ریختم. یک لحظه نشد که سرکله اش پیدا شد. روی شاخه
نشست. تا در را بستم، پرید آمد روی نرده بالکن نشست. کمی این سو آن سو خودش را
جنباند. از روی نرده روی بالکن پای نرده ها شروع به خوردن کرد. و من هم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر