دخترِ یکی از دوستانم مرا عمو دریا صدا می کرد و
دلیلش هم این بود که وقتی پیشم می آمدند کنار دریا می رفتیم و همین دریا رفتنها و
خاطره هایش، سبب شده بود که عمو دریا صدایم کند. و اما امروز یعنی شنبه 15
فوریه 2014 داشتم کاغذ ماغذهای انباشته شده را مرتب می کردم به نوشته ای برخوردم که تاریخ 27 سپتامبر 2002
را داشت و گویا برای شادباش زادروز همین دختر دوستم نوشته بودم. یادم نیست فرستادم
نفرستادم یا چه شد چه نشد! دوباره خواندنش برایم خیلی جالب بود! شاید برای شما هم
خواندنش خالی از لطف نباشد!
آناهیتای
عمودریا
عمو
دریا می خواست زادروزِ آناهیتا رو شادباش بگه و دنبالِ آناهیتا می گشت. آخه
آناهیتا خونه اش نبود. عمو دریا هر چه بیشتر می گشت، کمتر از آناهیتا نشونه ای می
دید.
عمو
دریا خسته شد. نشت. فکر کرد..... هی فکر کرد.......هی فکر کرد......... هی فکر کرد...............
تا آخرش به این نتیجه رسید که براش نامه بنویسه بده دستِ مرغ دریایی تا واسه
آناهیتا ببره ولی هر چه فکر کرد...... فکر کرد.......... فکر کرد چه بنویسه که خوش
به حالِ آناهیتاش بشه، چیزی به فکرش نرسید و نتونست بنویسه.
نشست
دوباره شروع کرد به فکر کردن! چشمهاشو بست و فکر کرد...فکر کرد...فکر کرد...اونقدر
فکر کرد که دید داره توی هوا پرواز می کنه! نه مثه گنجیشکه یا کبوتره یا کلاغه!
نه....نه....نه.... اگه گفتی مثه چی!؟
آره!
مثه یه "پر"!
مثه
یه پر شده بود که یه نسیمِ مهربون بدون اینکه شبنم از گلبرگهای گلای گلدون بریزه،
رد شد و رسید به مبلی که نشسته بود، اونو
آروم از رو مبل بلند کرد، آروم آروم از اتاق بیرون برد. یواشکی پنجره که نیمه باز
بود کنار زد و اونو از خونه بیرون برد.
نسیم
که عمو دریا رو برده بود بیرون، خواست بده دستِ باد و واسه همین هم دنبال باد می
گشت. این ور، اون ور رو نیگا کرد تا اینکه باد از دور پیداش شد. به نسیم رسید.
نسیم به باد گفت:
-
بادِ خوب وُ مهربون! من نسیم هستم. دلم میخواد
این پر رو ببرم یه جایی که بتونه یه هدیه واسه زادروز آناهیتاش پیدا کنه. اما من
نسیم هستم و زورم نمی رسه! میشه تو این پر رو بگیری ببری یه جایی که بتونه هم هدیه
ای که میخواد پیدا کنه، هم آناهیتاشو ببینه!؟
باد
یه ذره ساکت شد. فکر کرد. .....فکر کرد. ......فکر کرد. .......فکر
کرد...........تا اینکه حوصلۀ نسیم سر رفت و گفت:
-
چرا اینقدر فکر می کنی!؟ این که دیگه فکر کردن
نداره!
باد
به نسیم زل زد و گفت:
-
هرچی رو که نمیشه همین جوری قبول کرد! آخه آدم باید جوابگو باشه! اول باید فکر
کرد! خوب هم فکر کرد! بعد ...........
نسیم
که داشت از دست باد عصبانی می شد، پرسید:
-
آخه این که دیگه چیزی نیست! فکر کردن واسه چی!؟
باد
هم بادی به غبغب انداخت و مثل آموزگارِ سخت گیرِ مهربان گفت:
-
نه نسیم! این جور نیست! من از خورشید یاد گرفتم
که پیش از هر کاری خوب فکر کنم! هر کاری! می فهمی!؟
نسیم
که دیگه داشت شاخ در می آورد پرسید:
-
از خورشید!؟ از خورشید دیگه چرا!؟
باد
یه خنده ای کرد که نگو! گفت:
-
خوب.....این تعجب نداره! چون خورشید اگه نباشه همه چی بهم می خوره!
نسیم
پرسید:
خورشید
و تو!؟
باد
بلافاصله جواب داد:
-
اه...........! تو نمی دونی وقتی که خورشید می خواد ابرها رو این ور اون ور ببره
به من می گه این کار رو بکنم!؟ یا وقتی میخواد خاک رو جابجا کنه از من میخواد براش
انجام بدم!؟ یا......
تا
باد بخواد حرفاش رو ادامه بده، پرسید:
-
ابرا رو واسه چی جابجا کنه؟ خاک رو دیگه چرا!؟
باد
خندید و گفت:
-
خاک رو این ور اون ور می کنه تا روش علف در بیاد، حیوونا بخورن بزرگ بشن. تا درختا
سبز بشن. تا درختا میوه بدن. ابرا رو این ور اون ور می بره تا هر جا خشک میشه آب
بده تا هیچی تشنه نمونه!
نسیم
یه ذره فکر کرد بعد پرسید:
-
خلاصه چی می کنی!؟ این پر رو می بری یا نه!؟ آخه خیلی دلش میخواد واسه آناهیتاش یه
هدیه پیدا کنه!
باد
گفت:
-
اگه بذاری من فکر کنم میتونم به تو جواب بدم! ولی نمیذاری که!
نسیم
گفت:
-
چی چی رو نمیذارم! یه سوال کردم تو یه جوابایی میدی که............
باد
گفت:
-
من!؟
نسیم
گفت:
-
آره تو!
باد
لبخندی زد و گفت:
-
خوب عزیزم وقتی خورشید واسه یه کار این همه برنامه ریزی داره! من که بادم چه جوری
نداشته باشم!؟
نسیم
فکر کرد..... فکر کرد...... فکر کرد...... فکر کرد.......یهو داد زد:
-
ها............فهمیدم! پس این پر رو به این دلیل نمی بری چون برنامه ریزی نکرده!؟
باد
کمی تو فکر رفت و گفت:
-
نه...........نه.....اصلن هم این جور نیست! من واسه اینکه خودم کارام رو رو به راه
کنم باید فکر کنم. برنامه بریزم بعدش به تو بگم که این پر رو می برم یا نه!
نسیم
و باد داشتند همین جور چونه می زدند و
نسیم بلند بلند داشت به باد می گفت که:
-
خورشید..........خاک.............ابر............اووووووه.........!؟
یهو
پر، حوصله اش سر رفت و تا نسیم بخواد بیاد پر رو به باد بده، ابرِ سیاهی اومد و پر
از ترس اینکه خیس نشه و نیافته روی زمین و همونجا نمونه و خیس بشه! برگشت پنجره رو
نگاه کرد و یواشکی اومد تو خونه نشست روی مبل و شروع کرد به فکر کردن!
ناگهان
عمو دریا یادش اومد که داشت دنبال آناهیتا می گشت و دلش می خواست زادروز آناهیتاش
رو شادباش بگه ولی رفت توو فکرو خیال!
از
این همه فکر و خیال در اومد و گفت بهتره واسه آناهیتاش یه نامه بنویسه و براش بگه
که چی شد و چطور دنبال آناهیتاش می گشت! بعدش هم نامه اش رو مامانش واسه اش می
خونه و آناهیتا راحت به خواب میره!
عمودریا
نشست و فکر کرد............ فکر کرد.............فکر کرد.............. و باز هم
فکر کرد تا اینکه رو کاغذ نوشت:
آناهیتا
نبود با عمو دریاش....عمو دریا نبود با
آناهیتاش.........یکی اینجا یکی اونجا دو تا دور.......از این دوری شده
دریا همه شور!
قصۀ
ما بسر رسید! عمو دریا به آناهیتاش نرسید!
27
سپتامبر 2002
گیل
آوایی