جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۳
پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۳
آویزان - داستان - گیل آوایی
آویزان
داستان
دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳ - ۵ ژانویه ۲۰۱۵
آویزانی
هم مثل خیلی چیزهای دیگر آشکار و نهان دارد. چیزی آویزان می کنی. به چیزی آویزان
می شوی. ولی آویزان کردن با آویزان شدن بحث در این نیست! وسوسه! این است. شاید
آسمان ریسمان تداعی شود اما با کمی فکر
کردن داستان جور دیگر است. یک وقتی اصل،
فرع است و فرع، اصل! مگر کم بوده خیلی از
نگاههایی که عوض شده اند!؟ هیچ چیز صد در صد نیست. بستگی دارد آویزان کرده باشی یا
شده باشی.>> ادامه>>
سهشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۳
سه شعر کوتاه - گیل آوایی
1
می دانی!؟ مستی یعنی
همین:
شراب از نگاه تو مست!،
و من!؟
آه!
نپرس!
2
بودنت که هیچ!
ویران می کند خیال مرا
همچون وطنم با من!
نبودن توست بسان
کودکانه هایم
که باز می خوانمت
بازیگوشانه تر!
3
مستانه های وسوسه ای نا
بگاه
رازهای مگویند آه واره
بر شمردن!
.
پیاله اما
بهانه ای تا بهارِ نگاه
تو گل کند باز
در کرشمه های خیال!
آه چه نقش می زند ترا
هر آهِ دلتنگیهایم!
یک دریا هوار موج می زند در من!
موج می زند!، مست!
همین!
.
سهشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۳
حتی اگر به فاصلۀ دو نفس - گیل آوایی
حتی اگر به فاصلۀ دو نفس
دردها را بگذار واژه های فراموش شده باشند!
.
از یک تا هزار
از هزار تا یک
بر شمردن چه سود!؟
زنجیرها می بافد هنوز
عموزنجیر باف!
.
کودکانه های ما
اندوهانِ سالهای بزرگسالی اند!
.
آن رفت
این آمد
تو شدی
خواه ناخواه!
.
سوکِ پرواز است،
پرنده ای غمگین
کز کرده در شکوفه های گیلاس!
.
و آرام آرام خو کردن
ناگزیریِ بودن!
حالا اگر تئوری ها را دل داده ای،
باش! تا صبح دولتت!،
اما
یک نفس!
باور کن همچون زلالِ جرعه ای آخر
شبانۀ این گذرِ بی همه چیز است!
درد را به آهی وا دادن
دنیا به آخر نمی رسد دوست من!
چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۳
هیمۀ آتش خویشیم! - گیل آوایی
نه هیچ چیز
دل به دلت نمی کند
باد می داند
افشانی برگ
پریشانی جنگل.
عریانی درخت اعتراض نیست!
پاییز
روی دیگر بهار است.
زمستان
خلسۀ مستانه ای ست در خود
با خود
خدا شدن
بذری که خودآیی ات خدا زاید!
و چنین است
گذری
نظری
و خیره نشستن به آنچه که رفت وُ کوله برشمردن!
آه
رفته ها وقتی حافظه باخته باشی رفته اند
نیستِ نیستِ نیستنند!
نیستن را چه شاید وقتی بودنت نیست شود!؟
بودن
دگرگونه شدن
بهار زایش توست در تو
سبز سبزانه ساز کردن
شکفتنی
به بر و بار نشستن باز
سرخوشانه عریانی دیگری انتظار پاییدن
وین چنین آینه می داند چند خط
چرا
بر چهره ات تاب می خورند!
می دانی!؟
اگر بتوانی بشماری
میلیارد میلیارد
آه نه چاپیدن بی کش دادن منظور نیست دوست من!
کار از اینها گذشته است!
منظور
انسان است انسان که نیستن از بودن تا شدن
و هیچ!،
نشانی نیست!
ما
در هیچ خود همه چیز چنگ می زنیم
حتی اگر خیال بگیراند
و چنین است دوست من
که هیمۀ آتش خویشیم!
همین!
دل به دلت نمی کند
باد می داند
افشانی برگ
پریشانی جنگل.
عریانی درخت اعتراض نیست!
پاییز
روی دیگر بهار است.
زمستان
خلسۀ مستانه ای ست در خود
با خود
خدا شدن
بذری که خودآیی ات خدا زاید!
و چنین است
گذری
نظری
و خیره نشستن به آنچه که رفت وُ کوله برشمردن!
آه
رفته ها وقتی حافظه باخته باشی رفته اند
نیستِ نیستِ نیستنند!
نیستن را چه شاید وقتی بودنت نیست شود!؟
بودن
دگرگونه شدن
بهار زایش توست در تو
سبز سبزانه ساز کردن
شکفتنی
به بر و بار نشستن باز
سرخوشانه عریانی دیگری انتظار پاییدن
وین چنین آینه می داند چند خط
چرا
بر چهره ات تاب می خورند!
می دانی!؟
اگر بتوانی بشماری
میلیارد میلیارد
آه نه چاپیدن بی کش دادن منظور نیست دوست من!
کار از اینها گذشته است!
منظور
انسان است انسان که نیستن از بودن تا شدن
و هیچ!،
نشانی نیست!
ما
در هیچ خود همه چیز چنگ می زنیم
حتی اگر خیال بگیراند
و چنین است دوست من
که هیمۀ آتش خویشیم!
همین!
اشتراک در:
پستها (Atom)