چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۳

هیمۀ آتش خویشیم! - گیل آوایی

نه هیچ چیز
دل به دلت نمی کند
باد می داند
افشانی برگ
پریشانی جنگل.

عریانی درخت اعتراض نیست!
پاییز
روی دیگر بهار است.

زمستان
خلسۀ مستانه ای ست در خود
با خود
خدا شدن
بذری که خودآیی ات خدا زاید!
و چنین است
گذری
نظری
و خیره نشستن به آنچه که رفت وُ کوله برشمردن!
آه
رفته ها وقتی حافظه باخته باشی رفته اند
نیستِ نیستِ نیستنند!

نیستن را چه شاید وقتی بودنت نیست شود!؟

بودن
دگرگونه شدن
بهار زایش توست در تو
سبز سبزانه ساز کردن
شکفتنی
به بر و بار نشستن باز
سرخوشانه عریانی دیگری انتظار پاییدن
وین چنین آینه می داند چند خط
چرا
بر چهره ات تاب می خورند!

می دانی!؟
اگر بتوانی بشماری
میلیارد میلیارد
آه نه چاپیدن بی کش دادن منظور نیست دوست من!
کار از اینها گذشته است!
منظور
انسان است انسان که نیستن از بودن تا شدن
و هیچ!،
نشانی نیست!

ما
در هیچ خود همه چیز چنگ می زنیم
حتی اگر خیال بگیراند
و چنین است دوست من
که هیمۀ آتش خویشیم!
همین!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر