حسی، چیزی، فکری درمن بود و خواستم بنویسمش و این شد که می خوانید( اگرچه هنوز هم مطمئن نیستم در وبلاگم بماند یا نه!):
این
روزها انسان بودن یا نبودن، بحث در این نیست!
چند
وقتی ست که فهمیده ام آینۀ فرهنگ حکومتی شده ام که ۳۵ سال روی من کار کرده است. با
عکس و پوستر و بلندگوها گرفته تا رادیو و تلویزیون و روزنامه و هر راهی که شده از
من آن ساخته که هستم. خوب به خودِ آدم هم البته بستگی دارد. هر چه بوده یا هست
اینطور شده است که دیگر شک ندارم دوستیهایم فصلی ست. یا شاید هم بهتر باشد بگویم
کیلویی ست. تازه به همین هم بسنده نمی کنم. یعنی بستگی دارد چه بخواهم! یا شاید
بهتر بگویم کاری با کسی داشته باشم، چیزی از کسی بخواهم.
یعنی
انسان بودن یا نبودن بحث در این نیست! سودی داشتن، مسئله است. چه کاری دارم و
برایم چه سودی داری مهم است وگرنه هرچه باشی، حکایت است بگوشم!
صمد
بهرنگی به من می گفت چوخ بختیار. بچه های چپ خیلی چیزها می گفتند، یعنی می گویند!
از خورده بورژوا گرفته تا لمپن پرولتر. گاهی هم باد به پرچم!، تازگیها این اسمها
عوض شده اند. ساندیسخور لقب من شده است. خوب همیشه همینطور بوده ولی ساندیسخور مثل
طاغوت مثل مستضعفان مثل دریاخوار، کویرخوار و خیلی اسمهای تازۀ دیگر، از زبان همین
تازه به دوران رسیده های صدقه بگیرِ به دلارهای نفتی رسیده!، به فرهنگ زبانی/ سیاسی
ما اضافه شده است. اما هر چه که باشد یا نباشد، نمی دانم چرا نمی فهمند که با
چارتا شعار دادن چه اشکالی دارد آدم ساندیس گیرش بیاید!
تازگیها
هم متوجه شده ام گاه گاه از سوراخ سوزن می روم اما از دروازه نمی روم. اصلا دروغ
چرا!؟ سوراخ سوزن یا دروازه بستگی دارد چه چیزی برایم داشته باشد. اصلاً آدمی برای
من بر اساس همین نفعی داشتن یا نداشتن معنا دارد. جا دارد. اینکه کسی چه می تواند
بکند!، مهم است!. البته یک کسی هم کاره ای باشد روزی به دردم می خورد!، برای همین
تا وقتی یک کاره است، برایم عزیزتر است!
هرجا
می روم نگاه می کنم ببینم چه چیزی گیرم می آید. یعنی بنا به شرایط، برخورد می کنم.
خوب وقتی حاجی بودن خوب است می شوم حاجیِ دو آتشه! البته تازگیها حاجی شدن زیاد هم
خوب نیست! خوب دیگر یک چیزهایی به آن اضافه شده است که یقۀ آدم را هم می گیرند! به
هر حال به این که می رسم زیر سبیلی رد می کنم. مثل همۀ چیزهای دیگر. اگر جایی حرف
از اومانیسم باشد، می شوم اومانیستِ دو آتشه!، اگر حرف از فمینیست باشد، اصلا زن
ذلیلِ مادرزاد می شوم!، اگر بحث از ریاضی باشد، انشتاین پیشم لنگ می اندازد!. میان
آخوندها باشم چنان می شوم که آیت الله انگشت به آنجایش حیران می ماند! میان
دانشجویان اگر باشم باور کنید چنان می شوم که هیچ کس شک نمی کند که دانشجو نیستم!.
خوب بیشتر دانشگاهها را همین مُنگولها بهم می زنند. مثل خودم. یعنی من هم یکی از
آنها. در محل هم داستان همینطور است. اگر بقال باشد که دیگر چه بهتر! چنان قابش را
می دزدم که بهترین را برایم ارزانترین حساب می کند. قصاب محله کشته و مردۀ من است.
بهترین گوشت را به من می دهد. چنان شده ام که باور کنید هیچکس از دست من سالم در
نمی رود! یعنی تا چیزی را که می خواهم نگیرم وا نمی دهم. اگر لازم باشد علیل و
ذلیل می شوم! اگر لازم باشد چنان بخاک می افتم که یارو خجالت بکشد. باور کنید پیش
آمده با گریه ای که دل سنگ آب شود، کارم را پیش برده ام! تازه وقتی حرف از کرامت
وُ شرافت باشد که دیگر هیچ! نلسون ماندلا باید برایم سوت بزند! اسقف توتو باید….. اصلا آن طرفها را کار ندارم. اینها برای روشنفکر بازی
خوب است. من که نمی خواهم اینجا با شما روشنفکر بازی در بیاروم. داشتم از خودم می
گفتم چه آدمِ باد به پرچمی شده ام! چطور هر کرامت و شرافت انسانی را باخته ام.
طوری شده ام که در چشمان طرف نگاه می کنم دروغ می گویم! طوری شده است که طرف می
داند دروغ می گویم!، دارم گولش می زنم!، ولی باز مثل من ادای مرا در می آورد یعنی….. خوب اینطور شده. یعنی اینکه من که اینطور نبودم
اینطورم کردند. شما نگاه کنید آدم بخواهد ۳۵ سال این چیزها را ببیند که دم به ساعت
از رادیو و تلویزیون و مسجد و نماز جمعه و…..
در کلۀ آدم بکنند و هر وقت هم گذرت به آنها می افتد، باید قاعده بازی شان را رعایت
کنی تا خَرت از پل بگذرد! خوب همین می شود که شدم!
خوب
وقتی یک آیت الله که آه نداشت با ناله اش سودا کند. وقتی که با صدقه و خیرات و نذر
و نیاز روزگار می گذراند با همین دین فروشی و الله بازی هایش به چنان مال و مکنت و
جاه و مقامی می رسد که حتی خدا هم جرات نمی کند سراغش بیاید، چرا به من خرده گرفته
شود که حالا ساندیسخورم می گویید!؟ اصلا می دانید همۀ اینها وسیله ام شده اند که
کارم را پیش ببرم. یک جور خودم را توجیه کنم اینکه چرا به این روز افتادم. شما
ببینید چه کسی می توانست یا اصلا بخودش اجازه می داد که برای صاحب زمان جُک بسازد
یا برای امام حسین چنان قرتی بازی هایی راه بیاندازد. امامزاده ها که دیگر هیچ!
وقتی امامزاده قلقلی می شود و ناگهان امامزاده بیژن قوم و خویش امامزاده ها!، از
من که دیگر هیچ! می شوم همینی که دارم می گویم. اصلا می دانید دیگر آن زمان گذشته
است پوفیوز حرف بدی باشد یا جاکشِ فلان فلان شده یا دزد یا آدمکش شکنجه گر چه می
دانم همه اینها را وقتی کنار هم می گذاری، می
شود همان مدینۀ فاضله که فضله از سر و کول جامعه بالا برود.
حالا
من هیچ! شما کلاه خودتان را بگذارید قاضی بشوید! خودتان چند تا از شناسه های مرا
دارید!؟ البته می دانم هیچکدام شما ندارید. فقط من دارم. منم که داشتم از خودم می
گفتم! خوب گاهی حواسم هم پرت می شود. اشتباه می کنم. اصلا آدم اشتباه می کند. هر
کس اشتباه می کند. الان که دارم از اشتباه برایتان می گویم، همینطوری به فکرم
رسیده که واقعا آدم همیشه می تواند هر اشتباهی بکند!؟ کاش می شد می گفتند که هر
اشتباهی را هرکسی نمی تواند بکند! ولی آن وقت من چکار می کردم!؟ من که حالا
گاهگاهی از سوراخ سوزن می روم اما از دروازه نمی روم!؟ خوب آدم خسته می شود. من هم
همینطور. فکر می کنم وقتی اینطور می شوم همان وقت است که از دروازه هم نمی روم!
این هم شک نداشته باشید که به اقتضای زمان است. حالا کمی لازم است که این جور
باشم. به هر حال پس از ۳۵ سال حکومت کسانی که در خلوت آن کار دیگر می کنند، یک
جورهایی شده ام آینۀ همۀ آن شناسه هایی که کثافت از سر و کول آدم بالا می رود!،
ولی هیچ کس بروی خودش نمی آورد!. نه….نه….منظورم هیچکس، فقط خودم را می گویم. چون داشتم از خودم
می گفتم که…….ولی…… ولی تو که…………………
نه….
بی
خیال!
همین!
11
خرداد1394
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر