4
بی پرواتر از اشک
شوریده تر از درخت
شورشی تر از جنگل
پریشان تر از خاک
آشفته تر از برگ
سبکبال تر از ابر
بی کران تر از همین آسمانِ تا دورهای نگاهت مست
دل به دلم نیست!
اگر.....
اگر.....
اگر.....
همین!
3
باز ویرِ غریبی گل کرده در من! می بینی!؟
می گویم
می شنوم
می نویسم
خط می زنم
همین!
2
حالا بنشین یک دنیا داد بزن
چه سود!؟
هنگام
کسی نشاید خلوتِ تو
که
فریادت
باشد یار!
پیاله لج می کند
سر ریز
همچون بارانِ بر چهره ات!
همسوییِ پارادوکسی ست!
پیاله از گرمای بیرون!،
می بارد
تو
از آتشِ درونت!
خیال می بافی
از این فریاد تا آن فریاد
بی حرف!
همین!
1
چینهای چهره!
نگاههای عریانتر از برگ،
در حکمِ ناگزیر باد!
لبهای بسته،
خموش!،
فریادهای بی صدا!،
چونان هجوم بی پروای ابر،
در بی کرانگیِ بی انتها!
مستانه، مست!،
بر گیسوانِ پریشانِ یادها،
افشانی کدام!؟ شانه کنی!
هنگام
در آینه هوار می شود:
نه، دیگر عاشق نمی شویم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر