دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۵

داستان: " خانۀ سالمندان" - گیل آوایی



خانۀ سالمندان
داستان
گیل آوایی
 
بخش 1
هیچ جای خالی در ساختمانِ به آن بزرگی نبود. همه اتاقها پر بودند ولی سکوت چنان بود که آدم می توانست صدای نفسهایش را بشنود. و این فقط مختص داخل آن ساختمان نبود. بیرونِ ساختمان هم دست کمی از داخل ساختمان نداشت. یک خیابان بود که انگار تا آن سر دنیا کشیده شده بود اما خیابانی خلوت که دلت می خواست چنان بر سنگفرش سکوتش بکوبی که همه چیزش به فریاد در بیاید.
خانه ها هم ردیف شده بودند. ردیفی که گاه خانه هایی یک یا دو طبقه و گاه مجتمع آپارتمانی بودند. آدم وا می ماند که میان این همه خانه و آپارتمان آدم زنده ای نیست دادی بزند فریاد بکند بخندد دعوا کند فحش بدهد! یک چیزی یک صدایی یک حرکتی که غیر از اینی که بود باشد.
ردیفی از درختان دست کاشت سایۀ تابستان و برگریزان پاییزِ خیابان بود. در میانۀ ردیف خانه ها، ساختمانی نه چنان بلند که به اندازۀ مجتمع آپارتمانها باشد و نه هم اندازۀ واحدهای یکی دو طبقه ای، قرار داشت. از بیرون آن نمی شد فهمید که این ساختمان، محل زندگی سالمندان است. در طبقۀ همکفِ این ساختمان یک سالن تقریباً بزرگی پر از میز و صندلی بود که در گوشه ای از آن پیشخوانی بچشم می خورد که از یک سر تا سر دیگر سالن کشیده بود.
در این سالن گاه همه را جمع می کردند. دورِ میزها گروه گروه از سالمندان را می نشاندند. گاه چند پیر زن و گاه چند پیرزن وُ پیرمرد را با هم دور میز گرد آورده وُ به کاری مشغولشان می کردند. روی یک میز ورق یا دامینو بازی می کردند و روی میزی دیگر نقاشی می کردند. در میان گروهها می شد دید که چندتایی روی صندلی چرخدار نشسته و با گروه همراه می شدند. همۀ اینهایی که روی صندلی چرخدار بودند نمی توانستند خودشان حرکت کنند یا جابجا شوند. یکی از کسانی که خدمتکارشان بود می آمد آن را که می خواست به جایی که دوست داشت، می برد و می گذاشتش تا خیال خودش را بشمارد.
یکی از آنها پیرزنی بود که به  کنار  پنجرۀ رو به خیابان برده شده بود. یعنی از پشت پنجره هم می شد دید که پیرزنی روی صندلی چرخدار در داخل سالن کنار پنجره  نشسته و به بیرون خیره شده است.
پیرزن نگاه گاه گمی داشت که همه جا بود و هیچ جا هم نبود. در نگاهش می شد یک جور انتظار را حس کرد. می شد یک جور حسرت یا دلتنگی را در آن فهمید. یعنی چهره اش اینطور نشان می داد. گاه می شد  که حواسش به هر جنبنده ای در بیرون از پنجره بود. حتی حس می کردی که اگر برگی از شاخه ای بزمین می افتاد یا شاخه ای از درخت می شکست، او می فهمید. روزهای بارانی هم که میدان دیدش کم بود به همان چشم اندازِ محو، خیره می شد و قطرات باران که از پنجره سرازیر می شدند را دنبال می کرد. انگار که پزشکی در حال آزمایش چشمهایش،  انگشت در برابر چشمانش گرفته باشد و از او خواسته باشد که با چشمانش، انگشت او را دنبال کند. و پیرزن با چنان حالتی قطرات باران را که از بالای پنجره به پایین آن می سُرید، نگاه می کرد و با چشمانش قطره باران را روی شیشه دنبال
می کرد.
کنار خیابان محل پارک کردن ماشین خط کشی شده مشخص شده بود اما بندرت پیش می آمد که
ماشینی در آنجا پارک شود مگر اینکه روز دیداری بوده باشد یا جلوی خانه های دیگر جا نبوده باشد و ماشینی برابر پنجره پارک می شد.
خیابان چنان خلوت بود که گویی نقاشی کرده باشند هیچ چیز نه تکان می خورد نه کسی از آن می گذشت. چشم انداز پنجره نگاهش را می برد تا پشت ردیفهای درختانی که هیچ وقت از پنجره انتهای درختان را ندیده بود که تا کجای آسمان کشیده شده بودند. گاه می شد سرش را آنقدر جلو بکشد که بالای درخت را ببیند، اما شیشه پنجره او را بخود می آورد و او با کشیدن یک آهی که مانند هزار ناسزا به شیشۀ نامرئی بود،  سرش را عقب می کشید. درست مانند وقتی که پرنده ای، شاید مست!، متوجه شیشه نبوده باشد یعنی بود یا نبود شیشه معلومش نبوده باشد، سراسیمه به شیشه پنجره خورده باشد و سراسیمه در رفته باشد. تنها تفاوتِ این دو حالت شاید باقی ماندنِ اثری از برخورد پرنده بر شیشۀ پنجره باشد که می شد دید. و اثرِ نادیدنی، حسرت پیرزن شاید بوده باشد یا دردی که از برخورد سرش با شیشه پنجره در او می دوید و کسی نمی توانست نه حسرت را ببیند و نه درد را.
خوب مشکل  همین است. درد را نمی شود دید باید حس کرد. آخر پیرزنی که معلوم نیست چُست و چالاکیِ جوانی اش را مرور می کند یا چه می دانم هزار خیالش را  می رماند، از کجا می شود فهمید چه در سرش می گذرد! هر کسی حسرتهای خودش را دارد و دردهای خودش را.
یادمانهای هر کسی مانند اثر انگشتش است. حسرت یا درد یا هر چه که بنامی اش، خاص خودِ اوست بی شباهت یا همانندی با حتی یک خاطره مشترک بین دو نفر. هر کدام با یک حس و نگاهی به آن نگرد.
آن روز هم مانند روزهای دیگر بود. هیچ تغییری نکرده بود. پیرزن را آورده بودند و کنار پنجره تنهایش گذاشته بودند. او هم کسی چه می داند بر بال کدام خاطره اش نشسته بود یا کدام صفحۀ روزگارِ گذشته اش را ورق می زد. کنار پنجره روی صندلی چرخدار نشسته بود و چشم به آن سوی پنجره داشت و رقص برگها را که مانند باله ای موزون و کرشمه وار می نمود، تماشا می کرد تا اینکه ماشینی در آن سوی پنجره در پارکینگ ماشینها به شتاب توقف کرد. زنی میانسال از آن پیاده شد. پیرزن پشت پنجره با تمام حواس جمعی به او خیره شد. نگاهش کنجکاوانه نبود، نگران بود. با نگرانی برای زن میانسال که پیاده شده بود دست تکان داد و هر چه اشاره می کرد زنِ میانسال اهمیت نداده طوری که به دست تکان دادنِ خوش به حالانۀ پیرزن پاسخ بگوید، سرش را جناند و لبخند زنان از چشم  انداز پنجره دور شد. رفت.
پیرزنِ پشت پنجره مانده بود. به ماشین نگاه می کرد. هنوز لحظه ای نگذشته بود که جوانکی درِ آن را باز کرد. کمی داخل ماشین با چیزی ور رفت. سپس ماشین به حرکت در آمد و از نگاه پیرزن دور شد. پیر زن خواست از روی صندلی بلند شود. نتوانست. دست روی عصای چارپایه مانندش گذاشت هر چه سعی کرد نتوانست بلند شود. از میز آن طرفش پیرمردی به سمت او آمد. گپی زد. چیزی گفت. چیزی شنید. هر دو نفر به بیرون خیره شدند. با هم چیزی می گفتند. انگار به اماها و اگرها مشغول بودند و آنالیزِ چیزی که ممکن است بوده باشد یا شده باشد. مسئولِ آنجا وسط سالن پیدایش شد. دست به هم زد. همه را فرا خواند. چند نفری دیگر با لباس همان مسئول در سالن پخش شدند. همه را گاه گروه گروه گاه یک نفر یک نفر از سالن بیرون بردند. پیرمردی با عینکِ ذره بینی اش بی خیالِ هیاهوی برپا  شده، به نقطه ای از سقف چشم دوخته، آرشۀ ویولن را به ناز می کشید و مستِ آهنگی که می نواخت شده بود. نوبتش هنوز نرسیده بود. شاید آوای گمی که از ساز او بر می آمد، آب بر آتش خشم کسانی می ریخت که نمی خواستند از سالن بروند. شاید آخرین نفری می شد که از سالن خارج می کردند شاید نوای ویولنِ او آرامشی به فضای سالن می داد که مسئولینش او را وا می گذاشتند تا آخرین نفری باشد که از سالن بیرون می بردند. هر چه بود پیرمرد نگاه از نقطه ای که خیره شده بود بر نمی گرفت و دل به ویولن خودش داده بود. 
پیرزن نگاهش به پنجره بود و تن به حرکت هدایت شدۀ جوانی داده بود که او را از سالن بیرون می برد. اصلاً هم به آنچه که پیرزن می گفت یا اشاره می کرد، توجه نداشت. پیرزن که به جلو برده می شد، سر برگردانده و به پشت سرش نگاه می کرد. در چشم انداز پنجره نه از ماشین نشانی بود،  نه از زنِ میانسال و نه جوانکی که سوار ماشین شده و رفته بود.
صبح شده بود. همه چیز داشت از نو تکرار می شد. شاخه های درخت با باد می رقصیدند. پرنده ای کوچک پر می کشید بر شاخه ای می نشست و بلند می شد می رفت. سالن پر شده بود.  همه را آورده بودند. ورقها و اسباب نقاشی ها، آمادۀ روزمشغولیِ همه، روی میز قرار داشتند.
غیر از  پیرمرد که در همان جا، همان گوشۀ سالن، بر همان صندلی، ویولنش را بغل کرده،  داشت برای نواختن هماره اش خیال می دواند، هیچ کس دیگر به کارِ هر روزه اش دل نمی داد. کسی بازی نمی کرد.  کسی نقاشی نمی کرد. ازحرف زدنهای هر روزۀ دورِ میز خبری نبود.
پیرزن سعی می کرد دورِ همان میز، کنار همان پنجره، روی همان صندلی؛ بنشیند اما چند نفر دیگر هم می خواستند همانجا بنشینند. گویی چیزی میانشان پخش شده بود. خبری بین همه پیچیده بود. اما کسی چیزی نگفته بود. کسی خبری نداده بود. ولی طوری می نمود که دانسته ای پنهان، انگیزه ای تازه در همه دوانده بود.
برای پاییدنِ بیرون، هر کسی سعی می کرد دیگری را کنار بزند. همهمه ای راه افتاده بود. جنب و جوشی که تازگی داشت. وسوسه ای که روزهای تکرار را بهم می زد.  چیزی اتفاق افتاده بود. چیزی که مثل هر روز نبود. دیگر هیچ چیز مانند هر روز نبود.  به همین سادگی!>>>برای خواندنِ همۀ داستان " اینجا " کلیک کنید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر