ماجرای پیانو یادگیری ام با " اوما
"
امروز قهوۀ صبحانه را داشتم خوش بحالانه
می نوشیدم و نگاهی به لاپ تاپ داشتم با یک ویدئوی یوتیوبی که قطعه ای از شوپن را پخش
می کرد. یاد خاطره ای افتادم در همین شهر در همین هلند در همین سالهای نمی دانم چه
بناممش! ( براستی که بخش بزرگی از روزگارِ ما که به این جای جهان پرتاب شدیم یا
خودمان را پرتاب کردیم! خاطرات ماست. خاطره ها نیرومندتر از آنند که بشود از آنها
خلاصی داشت!!) و اما خاطره ام را بگویم. حدود پانزده بیست سال پیش دوستی داشتم که مادرش پیانو
درس می داد. شاگردانی هم داشت. مادرش حدود هشتاد سالش بود و هر گاه دوستم شبی پیش من می آمد، مادرش را هم
دوست داشت با خودش بیاورد. یک شب شام و شراب کارش را کرده بود و سرگرم گپ زدن و
این حرفها بودیم که حرف از موسیقی به میان آمد. خواستند ترانه ای بخوانم ولی
اینقدر از تب و تاب پذیرایی و آشپزی و خاک برسریهای خانه داری بجان آمده بودم که
نمی توانستم چیزی بخوانم تازه حالی شان نمی شد چه می خوانم یعنی چینی یا سرخ پوستی
هندی برایشان با ایرانی یک سان می نمود.
یادم آمد که یک سازدهنی در خانه داشتم.
این ساز دهنی زدن هم برایم خاطراتی
فراموش ناشدنی دارد! بخصوص گاهان کوه رفتن یا شبان تنهایی در سالهایی که مرگ
بهترین دوست آدم بود!!!
به هر روی رفتم ساز دهنی را برداشتم و دوسه
ترانه ای از عاشور پور (خروسخوان/ من بجار کاره نوکونم ماره و....) را برایشان
زدم. هنگامی که ساز دهنی می زدم چنان سکوت کرده به آهنگ متمرکز می شدند که خیال
ورم می داشت داشتم یک قطعه رمانس بتهون را می زدم!!!
آن شب گذشت و فردایش همسر دوست من زنگ
زد که مادربزرگ پیانو درس می دهد اگر دوست داری پیشش می توانی پیانو یاد بگیری.
پرسیدم هزینه اش چقدر می شود. گفت هیچی.
گاه گاه که غذا می پزی یک بشقاب غذا برایش ببر! این را گفت و من هم قبول کردم که
بروم و پیانو یاد بگیرم!
روز قرار به خانۀ مادرِ دوستم رفتم. (
این را بگویم که به مادرِ دوستم "
اوما " یعنی مادربزرگ می گفتیم!) آن روز که خانۀ " اوما " رفتم یک
آزمون نخستینِ ورودی!!! از من گرفت دید گاو پیش من پروفسور است!! دو تا کتابِ
آموزشی از میان قفسۀ کتابها برداشت با یک
دفترِ نوشتنی، به من داد و قرار شد هر هفته یک روز پیشش بروم و پیانو یاد بگیرم.
چند هفته ای پیشش می رفتم و پیانو یاد
می گرفتم. یک کتابچه را تمام کردم. آهنگهایی که تمرین می کردم اصلا خوشم نمی آمد و
هیچ حسی به آنها نداشتم. ولی شوق یادگیری مرا به تحمل آن آهنگها و نیز سخت گیریهای
آموزشیِ " اوما" وا می داشت. میانۀ
همین آموزش دادن و یادگیری بود که قرار شد
من بجای حق التدریس گذشته از آن ماجرای آشپزی و غذا بردن، تاکسی سرویسش هم
باشم و هر گاه جایی خواست برود، او را
ببرم.
تاکسی اش شده بودم! هر وقت هم زنگ می
زد، درست سرِ وقت آماده بود و به آن خیلی اهمیت می داد یعنی یک دقیقه هم تاخیر نمی
بایست می داشتم که نمی داشتم هم. ( یکی از خوبی های قرارهای آن چنانی در ایران،
همین سرِ وقت بودن بود!!!)
یادگیری پیانو پیش می رفت و رسیده بودم به مرحله ای که قطعه
ای می زد و نشانم می داد چه بکنم و من هم در کمال نفهمی و بی حسی از آن قطعات، می
زدمشان یعنی می نواختمشان!!! و او هم ایراد پیرادها را می گرفت و درستش را یاد می
داد. یک قطعه ای از شوپن بنام تبعیدی یا دلتنگی برای میهن، بود. این قطعه تنها
قطعه ای بود که خوب می زدم و " اوما " تعجب می کرد چرا این یکی را خوب
می زنم!!!!!
ماجرای آموزش پیانوی " اوما "
تا جایی ادامه یافت که بریدم! بریدنی که به هزار حال و هوای بویژه همان سالها
پیوند داشت و ماجرای " من در میان جمع و دلم جای دیگر است"، بود! یعنی
بودنِ با " اوما " مرا چنان بیاد مادرم می انداخت که بودن و نبودش دمار
در می آورد. هم باید به حرفهایش گوش می کردم و نُتها را درست می فهمیدم و روی
کلیدهای پیانو با آن جابجا زدنها و چگونه زدنها با چه و کدام انگشت و دست چگونه
باشد نباشد و دلِ دیوانه ام که مادر می خواست. غم انگیزیِ ماجرا تا آنجا پیش رفت که
عطای یادگیری به لقای آن بخشیدم و پیانو میانو را وا دادم. و " اوما "
آخرش هم ندانست چرا!!!!!
.
این خاطره را امروز سرسری نوشته ام! در فرصتی دیگر به آن برمی گردم.
zendegi ro darim be hadar midim zay jan .....
پاسخحذفfarsi nevisam gom shodeh ...mibakhshi....