شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۶

در فیسبوک و اینجا با شما - گیل آوایی



آدینه شب، 29 سپتامبر
مدتیست کارم شده صبحها که بیدار می شوم ناخودآگاه با خودم چیزی زمزمه می کنم آنقدر که ورد زبانم می شود. حالا ترانه ای سرودی شعری.... خلاصه یک چیزی را آنقدر تکرار می کنم که تا کفرم در بیاید!!! به هر حال دیدم نه اینطور نمی شود حسابی عادت کرده ام! یک بار تصمیم گرفتم با خودم حرف نزنم! اما!!!!! از وقتی که تصمیم گرفته ام با خودم حرف نزنم! یک بار با خودم حرف می زنم، یک بار! هم بخودم می گویم با خودت حرف نزن!!! می بینید!؟ شده است ماجرای ابرو درست کردن و کور کردن!!!!
راستی تا حالا شده با خودتان حرف بزنید!؟
.
بامداد شنبه 30 سپتامبر
خوب! نمی شود من با خودم هی بخوانم:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز!!
شما هم بخوانید!!!!!


یادِ سالهای خیلی دور افتادم. محله ای نزدیکیهای دبیرستانم( امیرکبیر) در رشت بود. به آن "شختی پختی محل" می گفتند! فکر کنم نام دیگرش هم "کورده محله" بود!!! دقیقاً یادم نیست. این را بگویم که ما در آن سالها، بیشتر شبها، درس می خواندیم که عموماً هم در خیابان زیر تیرچراغ برق، جلوی خانه، پارک شهر و... بود. در بیرون از خانه درس خواندن هم بیشتر ناشی از شلوغیِ خانه مثلاً یک اتاق با همه ی خانواده بودن، بود. و یکی از بچه های همان شختی پختی محل شبها که می بایست درسش را یاد می گرفت، یک وقت می دیدی کرده خاله( چوبِ درازی که یک سرِ آن بشکل عدد 7 بود و برای آب برداشتن از چاه استفاده می شد!) را بر می داشت و بر شیروانیِ حلبیِ خانه می زد و چنان سر و صدایی راه می انداخت که همه بیدار می شدند! وقتی از او می پرسیدند برای چه این کار را می کنی!؟ می گفت: من بیدار بمانم درس بخوانم شما بخوابید!؟
حالا ماجرای من شده است و زمزمه کردن این شاه بیتِ حافظ جان که بجانم افتاده است!!!!:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز،
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
.
خوب! نمی شود من با خودم بخوانم شما نخوانید!!!!!

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۶

شنیدن یک سرود و گپی کوتاه - گیل آوایی

داشتم به یکی از سرودها گوش می کردم. سرود پاییز آمد لابلای درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران می گریزد.......آرام آرام یک وقت بخودم آمدم که اشک به گونه هایم رسیده بود و نگاهم از پنجره اتاق کارم به آسمان آبی و درختانی که رنگ و سوی پاییز می گرفتند. اندوهی که نمی دانم چگونگی آن را چطور بیان کنم در همه جانم شعله کشید. اندوهی که تداعیِ بسیاری از یادها، صمیمتها، رفاقتها، گذشتها، یک رنگیها، یاری کردنها در یک کلام رفیق بودنهای تا پای جان در سالهایی که بوی مرگ می داد بوی جنایت می داد بوی خون می داد بوی هزار بیگانگی و ناروایی می داد.....بی آنکه دست خودم بوده باشد یارانِ آن سالها را به یاریِ خیال با من و مایی که در این سالهاییم کنار هم گذاشتم. کنار هم گذاشتنی که باز به حسی هزارباره رسیدم به نجوایی که بخت یارشان بود و رفتند. شرافتمندانه رفتند. رفتند و ندیدند این سالهایی که نه به عزای آنان بلکه به عزای خود نشسته ایم و هیولاهایی که هنوز.........................................
نقطه چین را هر جور خواستید پر کنید! ولی دلم برای همه ی آنها خیلی تنگ است. بقول شاملو جان: ما بی چرا زندگانیم ، آنان به چرا مرگ خودآگاه هانند!
( آخرین روزی که رشت را برای همیشه ترک می کردم به تازه آباد-گورستان بزرگی در رشت- رفته بودم تا از یاران آشنا و ناآشنای رفته ای که در دل خاک بودند خداحافظی کنم. ابتدای گورستان گورِ دبیرِ دبیرستانی ام " صیانتی" بود. لحظه ای به احترامش در برابر گور ایستادم. روی آن نوشته شده بود: " ما بی چرا زندگانیم ، آنان به چرا مرگ خودآگاه هانند....)

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۶

آه اگر وطن وطن بود- گیل آوایی


وسوسه می کند باد
بحث خیال نیست!،
پاره ابری
در گستره آبی
آرام
آرام
بر نُتِ پریشانیهایم
سایه می اندازد
گاه به گاه

دست می گشایم
دستِ خودم نیست!
از یک سوی خیال
تا آن سوی هزار خاطره
همه ی آسمان و زمین
در آغوش من است!

وسوسه ی غریبی این پا آن پا می کند:
برقص مرد
این! همه! کرشمه ی ابر
این! همه! نوازشِ باد
افشانِ تا بی نهایتِ خورشید تاب!

حسی  آوار می شود در من:
آه اگر وطن وطن بود!!!!!

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۶

یک شعرعکس - گیل آوایی


سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۶

باران باران - گیل آوایی


باران باران با خود گریسته ام
از سوگی به سوگی
از  سوکی به خشمافریادی بنیانکن!

آوازهای غم انگیزی خو کرده ام
نوستالژی دردباری
که از یک گور تا گورهای دسته جمعی!
می بینی!؟
ما از یک  عزا سینه چاک نشده ایم!
پریشانگیسوانِ هر آدینه
هنوز سایه روشنِ یک دریا بیتابی اند
در اندوهباران یاد و یار و دیار
دلم گواهی می دهد هنوز
دادخواهیِ نسلی از لالاییِ انفرادیها
"پدرکشته را کی بود آشتی"

دلم باران باران
رنگین کمان می خواهد
با خاورانها فریاد!
.
حوصله کن!