آدینه شب، 29 سپتامبر
مدتیست کارم شده صبحها که بیدار می شوم
ناخودآگاه با خودم چیزی زمزمه می کنم آنقدر که ورد زبانم می شود. حالا ترانه ای سرودی شعری.... خلاصه یک چیزی را آنقدر تکرار می کنم که تا کفرم در
بیاید!!! به هر حال دیدم نه اینطور نمی شود حسابی عادت کرده ام! یک بار تصمیم گرفتم با خودم حرف نزنم! اما!!!!! از وقتی که تصمیم گرفته ام با خودم حرف نزنم! یک بار با خودم حرف
می زنم، یک بار! هم بخودم می گویم با خودت حرف نزن!!! می بینید!؟ شده است ماجرای ابرو درست
کردن و کور کردن!!!!
راستی تا حالا شده با خودتان حرف بزنید!؟
راستی تا حالا شده با خودتان حرف بزنید!؟
.
بامداد شنبه 30 سپتامبر
خوب! نمی شود من با خودم هی بخوانم:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز!!
شما هم بخوانید!!!!!
خوب! نمی شود من با خودم بخوانم شما نخوانید!!!!!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز!!
شما هم بخوانید!!!!!
یادِ سالهای خیلی دور افتادم. محله ای نزدیکیهای
دبیرستانم( امیرکبیر) در رشت بود. به آن "شختی پختی محل" می گفتند! فکر کنم نام دیگرش
هم "کورده محله"
بود!!! دقیقاً یادم نیست. این را بگویم که ما
در آن سالها، بیشتر
شبها، درس می خواندیم که عموماً هم در خیابان زیر تیرچراغ برق، جلوی خانه،
پارک شهر و... بود. در بیرون از خانه درس خواندن هم بیشتر ناشی از شلوغیِ خانه مثلاً یک اتاق با همه ی خانواده بودن، بود. و یکی از بچه های همان شختی پختی
محل شبها که می بایست
درسش را یاد می گرفت، یک وقت
می دیدی کرده خاله( چوبِ درازی که یک سرِ آن بشکل عدد 7 بود و برای آب برداشتن از چاه استفاده می شد!) را بر می داشت و بر
شیروانیِ حلبیِ خانه می زد و چنان سر و صدایی راه می انداخت که همه بیدار
می شدند! وقتی از او می پرسیدند برای چه این کار را می کنی!؟ می گفت: من بیدار
بمانم درس بخوانم شما بخوابید!؟
حالا ماجرای من شده است و زمزمه کردن این شاه بیتِ حافظ جان که بجانم افتاده
است!!!!:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز،
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز،
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
.خوب! نمی شود من با خودم بخوانم شما نخوانید!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر