پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۶

دردا و دریغا درویشیان هم رفت!



دردا و دریغا درویشیان هم رفت
یکی  از دردناک ترین لحظات زندگی ام زمانیست که حس می کنم عزیزی را از دست داده ام. عزیزی که دیگر نه دستم به او می رسد نه دیگر آن حس درمن است که هر وقت بخواهم، او هست. چه غم انگیز است چه هولناک است از دست دادن عزیزی. انگار همین دیروز بود که نوشته  بودم سیمین هم رفت. سیمین هم رفت و راحت شد!سیمین هم رفت و راحت شد! و امروز درویشیان هم رفت و.....
نه! یک وقتهایی است که نمی توانی حس خودت را بیان کنی. بزبان بیاوری بنویسی اش. هزار فریاد در گلو چنان می شوی که ناگهان بغضت می ترکد و در خشمابغضی اندوهبار هوار می زنی با خود در خود! وا می مانی با خودت و اندوهانت وای که درویشیان هم رفت.
دردا و دریغا که درویشیان هم رفت.
این چه سرنوشتیست که داریم!؟ این چه دنیای وحشتناکیست!؟ یکی یکی می روند و همینطور از پس یک بغض اندوهبارت خلاص نشده ای اندوه دیگری به بغض دیگری ...................وای .....وای از این درد از این...............من دلم گرفته است. دلم گرفته است. روزگاری هم که در آن به سر می بریم از همه جای آن اندوه و ماتم می بارد. مرهمی برای یک زخم نیافته زخمی دیگر دهان باز می کند. طوری شده است که می خواهی گوش خودت را بگیری از هرچه رویداد و خبر و گذار غم انگیز زندگیست، دور بمانی. چطور می شود با غمی کنار آمد وقتی که هنوز از غم پیشین کمر راست نکرده ای!؟ بی اختیار یاد آن فریاد نیما می افتم:
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کشِ روزش تاریک.......
چطور می شود باور کرد که درویشان هم رفته است.
 وای درویشیان هم رفت!؟
درویشیان هم رفت پیش سیمین پیش شاملو.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر