سالهای سال یعنی همین!
که دور باشیم و باشند دور!
یک عمر است جانِ من یک عمر!
عمری دراز که ایوب هم لنگ می اندازد!
و اما
نرود از یادمان
که قرارمان
کمینه
با خودمان
چنین نبود.
بود!؟
چه شوقِ شورانگیزی بودمان در این کوچ !؟
و اینکمان باز
رسیده ایم به همین سالی که مات حیرت می شماریم
به سفرۀ هفت سین و پیاله ای
مست
تو خیالت شانه کنی
من آشفته خیالی که باز
" آه اگر از پیِ امروز بُوَد فردایی"
می بینی!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر