پاره ای از یادداشتها که در بایگانیِ در دست
اقدامم بود!
داشتند سر می رسیدند. چند نفر بودند. یک نفر در
میان آنها ریشهای بلندتری داشت با کلاهی بر سرش که بیشتر از همه شان عربده می
کشید. نزدیک می شدند. نزدیک و نزدیکتر.
نگاهم به آنها بود. به هر سو چشم می گرداندم. همۀ
فکرم این بود که کجا بگریزم. چطور بگریزم. با بروم نروم بدوم ندوم فرار کنم نکنم،
این پا آن پا می کردم.
آنها عربده کشان می آمدند. لحظه ای به فاصلۀ چشم
بر هم نهادنی تصور کردم چه برخوردهایی داشتند، چگونه می زدند، می کشتند، می
تاراندند. عربده های نفرت انگیزشان همۀ فضا را پر کرده بود.
دل به دلم نبود. چه کنم، چه نکنم. بخود آمدم دیدم
دارم از آنها می گریزم. می دوَم، دور می
شوم. آنها هم می دویدند. دنبالم عربده کشان به زمین و زمان بد می گفتند. چنان نفرت
انگیز و کینه توزانه می آمدند که کفتارانی مانند، بر جنازه ای هجوم برده باشند.
ناگاه ایستادم. با این تردیدِ در خود کلنجار می
رفتم، برای چه همۀ نیرویم را برای فرار از آنها متمرکز کرده بودم:
-
برای چه می گریزم!؟
بمانم! رو در روی آنها بایستم. همۀ نیروی
فرار را بجای گریز از آنها، صرفِ ایستادن در برابر آنها کنم!
ناگهان رو در روی آنها که نزدیک و نزدیکتر عربده
می کشیدند، ایستادم. خودم را آماده کردم هر چه بادا باد جلویشان را بگیرم. به خودم
نهیب زدم:
-
هرچه بگریزم، کوتاه
بیایم، بی پرواتر می شوند. باید جلویشان ایستاد.
آنها که مانند لشکرِ شکست خورده ای پراکنده از هم
اما آسوده خاطر که کسی جلودارشان نباشد، می آمدند و عربده می کشیدند، جمع تر شدند،
آن که ریش بلندی داشت و بلندتر از بقیه عربده می کشید، از سرعتش کم شد.
رهگذرانی که پراکنده اینجا و آنجا در گذر بودند،
به من خیره شده ایستادند. تماشایم می
کردند یا شاید منتظر بودند چه می شد یا اینکه خرمنی مانند می نمودند که جرقه ای می
خواستند.
حواسم به آنها بود که عربده کشان آرام آرام تر نزدیک می شدند.
نزدیکتر شدند. داشتند سرم می ریختند یقۀ همان که ریش بلندی داشت و بلندتر از بقیه
شان عربده می کشید را گرفته بودم. بخودم نهیب می زدم:
-
همان را اگر حسابش
برسم بقیه حساب دستشان خواهد آمد.
بخودم فکر نمی کردم. به فرار فکر نمی کردم. به
ماندن وُ نماندن نمی اندیشیدم. همۀ نیروی من برای ایستادن در برابرشان متمرکز بود.
ترسی در من نبود. هراسی نداشتم. مانند یک مست، مانند یک قمار بازی که همه چیزش را
باخته باشد، مانند کسی که تن داده باشد به هرچه بادا باد، شده بودم. سبک بودم،
سبک. انگار کوهِ ترس از شانه هایم برداشته شده بود. قد راست کرده بودم. چه حس خوشی
بود وقتی هراسی در من نبود.
شلوغ شده بود. رهگذران پراکنده ای که به تماشا یا
شاید هم به انتظار خیره شده بودند، به خیابان ریختند. در گیر شده بودند. حسی در من
زبانه می کشید. آتشی در من بر پا شده بود. با خود می اندیشیدم ترس از آنها، بی
پرواترشان کرده است. باید ماند. باید یقه شان را گرفت. مرگِ تدریجی هولناکتر است.
هر چه شد شد، مرگ یک بار شیون یک بار!
ناتمام
پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۷ - ۰۶ دسامبر ۲۰۱۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر