بامداد
هنگامی که برای پرنده ها دانه ریختم دسته ای از کلاغهای پر رو! مثل همیشه سر
رسیدند میانشان کشکرتهایم نبودند. کشکرتهایی که تره هم برای کلاغها خرد نمی کنند!
کبوترها هم نجیبانه روی شاخه های درخت نشسته و منتظر بودند که این پر روها سیر شوند و بروند تا بیایند ماندۀ دانه ها را
برچینند! اما میان این به نوبت خوردنها که شاید همان قدرت حق می آوردِ طبیعت باشد!
سر و صدای کلاغها مرا یادِ خاطره ای انداخت که در تهران داشتم! و آن آمدنِ پدرِ
خانواده از سر کار بود که عموماً تاریکای شب حدود ده یازده شب می رسید. یک موتور
سیکلت داشت با ترک بندی که میانش خوراکیهای خریده شده اش بود. رسیدنش را سر و صدای
بچه ها خبر می داد. چنان جنب و جوشی، چنان شور و شوقی که شیفته اش بودم. بچه ها به
حیاط خانه می پریدند و به ترکبندِ موتورسیکلت که یورش می بردند هیچ! بلکه از سر و
کول مرد خانه بالا می رفتند حالا دلتنگیشان برای پدر بود یا آنچه که برایشان خریده بود،.....
پیشترها
خاطره داستانی از همین ماجرا نوشتم! در مجموعه داستان:
بیگانه آشنایی چون من/ آوایی/نشر نیما – 1386
.
2
در
شهرم رشت خانقاهی بود( شاید هم باشد الان!) که در آن عارفانِ درویشِ شهرم جمع می
شدند. درویشی هم بود که کشکول آویز از پوردِعراق( پل عرق! اسم یک میدان در رشت)
راه می افتاد و او را بیشتر در ساغریسازان می دیدم یعنی الان که یادش افتاده ام
اینطور در خاطرم مانده است. و زمزمه ای بر لب داشت وو چیزی می خواند و می رفت و هر
از گاهی کسی سکه ای در کشکول می انداخت. این درویش قد و قامت و هیبتی داشت!
در
آن سالها، ماجرای سیاهکل موضوع داغ جِغله هایی از جمله من بود در محفلهای به
اصطلاح مطالعاتی که دانشجویی مازندرانی، محفلگردانِ این محفلهای ما بود( بخوان مغز
منتفکر ما).
شور
و هیجان و روشنفکرنمایی و مخالفِ سرمایه داری و شاه و شاه خواهان بودن، مُد و
بایستۀ مترقی نمایی و چپ بود. و در آن حال و هوای شورِ ماجراجویانۀ چریک شدن! یکی از
حرفهایم در برخورد با مقوله درویش و درویشی و این حرفها، این بود که می گفتم اگر
مسلسلی دستم بدهند! همه را به رگبار می بندم! دلیلش هم این بود که فکر می کردم!!
یعنی باور داشتم که این درویشی و درویشی گرایی نوعی فرهنگ استیصال و بی مسئولیتیِ
اجتماعی و این چیزها بود!
اما
پس از سالها رسیده ام به این که آن مسلسلِ نوجوانیِ خیالیِ ماجراجویانه را باید
بسوی خودم بگیرم یا می گرفتم!!!!
باور
کنید که اصلاً از هرچه مسلسل و مرگ و کشتن
و کشته شدن حتی بیزارم! بقول زنده یاد کوشان در بستر بیماری و درمان در
بیمارستان که پزشکش گفته بود کار از کار گذشته است هر چه می خواهی بگو، و کوشان
گفته بود: یک کم زندگی!
(
این گفتاوری عین حرفهای کوشان نیست یعنی شاید نباشد ولی اینطور در ذهنم مانده است.
به عبارتی آن را نقل به معنا تلقی کنید!)