سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۹

همینطوری! - گیل آوایی


1
در آبیِ بی ابر
میانِ من وُ پرنده
پنجره ایست
و چشمانی بارانی!
آه
کرونای لعنتی!

2
میان من وُ پرنده
پنجره ای بارانیست
چشمانی مات
و شاخه ای در رقص پرنده ای در پرواز!

3
میان من و پرنده
پنجره ای
شاهد چشمان بارانیست
در آبیِ بی ابر!

تنهاییِ تحمیلیست
یک کرونا وُ هفت میلیارد هراسِ از هم با هم!
نگاههای تردید
در چهره های حتی آشنا
آه دارد ندارد کرونا!؟

غم انگیز است این روزهای ما
انسان از انسان هراسیدن
کاویدنِ هراس آوریست
کرونا
قرنطینه
تنهایی
دوری
دوری
و این خودِ مرگ است! اگر بماند چنین!


چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۸

لباس عید / داستان - گیل آوایی

لباس عید/ داستان
 گیل آوایی

چهارشنبه 18 مارس 2009


گوشه دیوار پای تیر چراغ برق، بر روی تنه درخت کنار آن، کز کرده نشسته بود و در پنهانی رهگذران ِ هر یک غرق در تب و تاب زندگی هر روزه، آرام گریه می کرد. لنگه شلوارش که وصله ای بر زانوی آن بود، از پای رها شده اش تاب می خورد و باد از لنگه گشادش هوا می رماند در آن و بادش می کرد.
- چرا گریه می کنی؟
همکلاسی اش همچنانکه بازوی او را تکان می داد، پرسید.
چیزی نگفت. با بالا کشیدن آب دماغ، سرش را تکان داد که چیزی نیست. اشک تمام صورتش را خیس کرده بود. در جای جای گونه اش لکه های تیره رنگی از خاک و اشک دیده می شد. با سرآستین کت پاره اش، گاه گاه اشک از چشمانش می زدود و صدایی بین هق هق و سکسکه در می آورد، باز به نقطه ای ثابت اندوه می شمرد.
همکلاسی اش دوباره بازویش را باشدت و جدیت بیشتری تکان داد و پرسید:
- خوب بگو چی شده! برای چه گریه می کنی؟
به آرامی گفت:
- چیزی نیست. ولم کن
- اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی؟
- همین جوری دارم گریه می کنم
- خودت را مسخره نکن بگو چه شده
- هیچ
کنارش ایستاد و به فکر فرو رفت. نگاهش می کرد و هیچ نمی گفت. دلش بیشتر می گرفت وقتی نمیدانست برای چه او گریه می کند. دست در جیبش کرد. پولی که برای خریدن نان از مادرش گرفته بود داخل جیب با انگشتانش شمرد.
چراغ میوه فروشی با آن لامپ مدادی اش تمام کوچه پهن و خاک گرفته را روشن کرده بود. پیرمرد دوره گرد که چارچرخ اش را مثل همه ساله پر از آجیل رنگ و وارنگ کرده بود، به طرف دکان میوه فروشی هول داد تا در پناه نور افشان چراغ، بیشتر بتواند مشتری را به خود جلب کند.
صف نانوایی از دور دیده می شد. کسانی که نوبتشان شده بود، نان سنگک بزرگی که درازی اش گاه هم قد خود او بود، این دست آن دست می کردند تا از داغی نان کم شودو و خوشحال از اینکه نوبتشان رسیده و توانستند نان بگیرند، از نانوایی دور می شدند.
نگاهی به دوستش کرد و گفت:
- نان ممکن است که تمام شود. من می روم نان بگیرم. بعد بر می گردم
هیچ نگفت. سرش را طوری تکان داد که برایش مهم نیست چکار می کند.
هنوز دوستش دور نشده بود که نگاهش کرد ببیند لباس تازه اش را پوشیده یا نه اما دید که مثل خود او لباس هر روزه اش را پوشیده است. دوباره سرش را پایین انداخت. آب دهنش را قورت داد. نمی دانست از دست پدرش عصبانی باشد یا مادرش. به حرفهای آنها فکر می کرد که پدرش می گفت:
- نه! با چه بخرم!با کدام پول!؟ با این پولی که در می آورم، بزور شکمشان را می توانم سیر کنم.
مادر که غم دنیا گویی در دلش تلمبار شده، آهی می کشید و می گفت:
- برای بچه ام این سال تا آن سال یک لباس هم اگر نگیریم، دق می کند. مگر بچه های مردم را نمی بینی! همکلاسی هایش چه!
- وقتی نمی توانیم! چکار کنیم! من که نمی توانم خودم را بکشم!
- خوب یک فکری بکن!
مادرش وقتی به دستانش نگاه می کرد، می فهمید که مادرش به النگویی فکر می کند که یادگار مادر بزرگ بود و او آن را فروخته بود تا به زخم دهان باز کرده زندگی ِ از همه جا غم بارشان بزند. آنقدر فکر می کرد که انگار یک کوه بر شانه هایش گذاشته باشند، و بعدش هم وا می رفت. معلوم بود که از ناچارگی بریده است.
دوباره گفت:
- یک فکری باید بکنی
کمی سکوت کرد و گفت:
- یک شلوار! با یک کاپشین! هرچی شد! ارزانترینش را بگیر. اما...
شوهرش منتظر تمام شدن حرفهای زنش نماند و گفت:
- نمی خرم. نمی توانم بخرم. از کجا بیاورم! ول کن! اینقدر به جان من نیافت و نگو بخر بخر
همین لحظه بود که خیس عرق وارد خانه شده بود. کنار حوضچه با پارچ آبی که مادرش گذاشته بود، کمی آب خورده بود. حرفهای پدر و مادرش را پیش از اینکه داخل خانه شود شنیده بود. کم مانده بود همانجا زیر گریه بزند چون فهمیده بود که امسال هم برایش لباس نو برای عید نمی خرند.
پارسال هم همینطور شده بود. وقتی که بعد از سیزده به مدرسه رفته بود، خیلی از همکلاسی هایش با لباس نو آمده بودند اما او با همان لباس پیش از عید به مدرسه رفته بود. وقتی در انشایش نوشته بود که بزرگترین آرزویش یک دست لباس نو برای عید است، همه همکلاسی هایش خندیدند. اگر معلم بدادش نرسیده بود خیلی خجالت می کشید اما معلم حساب همه همکلاسی ها را که خنده کرده بودند، رسید و سرجایشان نشانده بود. انگار که همه خجالت کشیده بودند از اینکه به ارزوی او خندیده بودند.
اما اینطور که پدر و مادرش با هم می گفتند امسال هم از لباس نو خبری نبود. بغضش گرفته بود. از وقتی که پای تیربرق روی همین تنه درخت نشسته بود صد بار این فکر را در خود تکرار کرده بود. داشت بلند می شد که همکلاسی اش از راه رسید.
- خوب شد رفتم. یک کم دیگر اگر دیر می شد نان به من نمی رسید.
هیچ نگفت و به نور چراغ میوه فروشی چشم دوخت. همکلاسی اش پرسید:
- چرا گریه می کردی؟
- همین جوری
- خوب بگو چرا گریه می کردی
- گفتم که همینجوری
- مگر می شود
- چرا نه
- من هیچوقت همینجوری گریه نمی کنم همیشه یک چیز هست که گریه ام بگیرد
- ولی من همیجوری گریه می کنم
- نه بگو چه شده
- برای تو عید چه خریدند ؟
- چیزی نخریدند. لباسهای برادرم را برای من کوتاه کردند. باید لباسهای برادرم را بپوشم.
- همین؟
- یک کفش ورزشی خریدند
- خوشت می آید
- آره بد نیست. تو چه
- هیچ
- چه هیچ!
- خوب هیچ یعنی هیچ
-هیچی برای تو نخریدند!؟
دوباره بغض اش گرفت


ناتمام

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۸

دو یادداشت در دو زمان و گپی با شما هم - گیل آوایی


 بامداد هنگامی که برای پرنده ها دانه ریختم دسته ای از کلاغهای پر رو! مثل همیشه سر رسیدند میانشان کشکرتهایم نبودند. کشکرتهایی که تره هم برای کلاغها خرد نمی کنند! کبوترها هم نجیبانه روی شاخه های درخت نشسته و منتظر بودند که این پر روها  سیر شوند و بروند تا بیایند ماندۀ دانه ها را برچینند! اما میان این به نوبت خوردنها که شاید همان قدرت حق می آوردِ طبیعت باشد! سر و صدای کلاغها مرا یادِ خاطره ای انداخت که در تهران داشتم! و آن آمدنِ پدرِ خانواده از سر کار بود که عموماً تاریکای شب حدود ده یازده شب می رسید. یک موتور سیکلت داشت با ترک بندی که میانش خوراکیهای خریده شده اش بود. رسیدنش را سر و صدای بچه ها خبر می داد. چنان جنب و جوشی، چنان شور و شوقی که شیفته اش بودم. بچه ها به حیاط خانه می پریدند و به ترکبندِ موتورسیکلت که یورش می بردند هیچ! بلکه از سر و کول مرد خانه بالا می رفتند حالا دلتنگیشان برای پدر بود یا  آنچه که برایشان خریده بود،.....

پیشترها خاطره داستانی از همین ماجرا نوشتم! در مجموعه داستان: 
 بیگانه آشنایی چون من/ آوایی/نشر نیما 1386
.


2
 در شهرم رشت خانقاهی بود( شاید هم باشد الان!) که در آن عارفانِ درویشِ شهرم جمع می شدند. درویشی هم بود که کشکول آویز از پوردِعراق( پل عرق! اسم یک میدان در رشت) راه می افتاد و او را بیشتر در ساغریسازان می دیدم یعنی الان که یادش افتاده ام اینطور در خاطرم مانده است. و زمزمه ای بر لب داشت وو چیزی می خواند و می رفت و هر از گاهی کسی سکه ای در کشکول می انداخت. این درویش قد و قامت و هیبتی داشت!
در آن سالها، ماجرای سیاهکل موضوع داغ جِغله هایی از جمله من بود در محفلهای به اصطلاح مطالعاتی که دانشجویی مازندرانی، محفلگردانِ این محفلهای ما بود( بخوان مغز منتفکر ما).
شور و هیجان و روشنفکرنمایی و مخالفِ سرمایه داری و شاه و شاه خواهان بودن، مُد و بایستۀ مترقی نمایی و چپ بود. و در آن حال و هوای شورِ ماجراجویانۀ چریک شدن! یکی از حرفهایم در برخورد با مقوله درویش و درویشی و این حرفها، این بود که می گفتم اگر مسلسلی دستم بدهند! همه را به رگبار می بندم! دلیلش هم این بود که فکر می کردم!! یعنی باور داشتم که این درویشی و درویشی گرایی نوعی فرهنگ استیصال و بی مسئولیتیِ اجتماعی و این چیزها بود!
اما پس از سالها رسیده ام به این که آن مسلسلِ نوجوانیِ خیالیِ ماجراجویانه را باید بسوی خودم بگیرم یا می گرفتم!!!!
باور کنید که اصلاً از هرچه مسلسل و مرگ و کشتن  و کشته شدن حتی بیزارم! بقول زنده یاد کوشان در بستر بیماری و درمان در بیمارستان که پزشکش گفته بود کار از کار گذشته است هر چه می خواهی بگو، و کوشان گفته بود: یک کم زندگی!
( این گفتاوری عین حرفهای کوشان نیست یعنی شاید نباشد ولی اینطور در ذهنم مانده است. به عبارتی آن را نقل به معنا تلقی کنید!)

 

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۸

یک اِپیسود از این هوار! - گیل آوایی


یک اِپیسود از این هوار!
گیل آوایی
يکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۹ فوريه ۲۰۲۰

از راه می رسد. خسته است. می ایستد. سر می گرداند، به دُور و برش نگاه می کند. بارانیش را در می آورد. آهی می کشد. بارانی را بر رختاویز می نهد. کیفش را از شانه برداشته، در دست گرفته به اتاق نشیمن می رود. کیف را روی میز می گذارد. لحظه ای به بیرون خیره می شود. آسمانِ بی ابر، گسترۀ آبیِ تا بینهایتِ دوردر قاب پنجره، نگاهش را می برد.
لحظه ای می گذرد. لحظه ای که انگار ساعتها گذشته و او در چشم انداز پنجره، به هزار راه رفته و مانده باشد. صدای تلفن او را بخودش می آورد. می رود به تلفن جواب بدهد. تلفن قطع می شود. بر صفحۀ شماره ها نگاه می کند. شماره ای نیافتاده است. سرش را به نشانۀ اینکه هر که بوده است باشد، تکان می دهد.
به  آشپزخانه می رود. قهوه بار می کند. هنوز صدای قهوه ساز بلند نشده است که تُنگ آب را بر می دارد. به تنها گلدانِ رفِ اتاق نشیمن فکر می کند که آب دهد. با تنگِ نیمه پر، به اتاق نشیمن می آید. همچنان که با تنها گلِ گلدانِ خانه اش می گوید، تنگِ آب را بالای گلدان می گیرد. آبِ زلال از تنگِ آب سر ریز می شود. نگاهش به گلِ تازه جوانه زده اش می افتد. لبخندی می زند.
به آشپزخانه بر می گردد. تنگ آب را سرجایش می نهد. از آشپزخانه  در آمده وُ نیامده، کتش را در می آورد. آن را هم روی رختاویز آویزان می کند. دستی به موهایش می کشد. آخرین صدای قهوه ساز، او را بخودش می خواند. خوشخوشانه بسوی قهوه ساز می رود. لیوان قهوه اش را پر می کند. به اتاق نشیمن بر می گردد. لیوان قهوه را روی میز کوچک می گذارد. روی مبل می نشیند. تا بخواهد لم بدهد و نفسی تازه کند، تلویزیون را روشن می کند. کانالِ اخبار، اولین برنامه ایست که با روشن شدن تلویزیون نمایان می شود.  تصویر زنی دست بر بقچۀ همراهش میان امواجِ خروشانِ دریا، برای غرق شدن یا نشدن با چشمانی هراسان همۀ صفحۀ تلویزیون را می گیرد.
حواسش به اخبار نیست، به گویندۀ خبر نیست، به  اتاق نیست، به پنجره نیست، به چشم انداز نیست، به آبیِ بی ابرِ تا بینهایتِ نگاهش نیست. او در چشمان زنی غرق می شود که برای غرق شدن یا نشدن دست وُ پا می زند.

همین.

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۸

شبانه - گیل آوایی


شبانه
گیل آوایی
نیمه شب 25 آوریل 2009

چه بیهوده
واژه ها می رقصند
در سایه روشن این همه تردید
نور افشان هیچ ماهی مرگلاخ حادثه نیافروخت
فریادها
همچون حقیقت عریان
در ناروایی اینهمه دروغ
بغض کرده است
آه
به ساز کدام روزگار
واژه ها
می رقصند
در دل تب و تاب قاجعه
نجوای بیهوده ایست
شبان بی سحر
حادثه
در اندوه
  دردهای استخوان سوز
رنگ باخته است
دست
خشم می فشارد مشت
مشت پشته
از برای کدام روز انتقام!؟
آی
کاین خاک زخون ویران است!

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۸