گیل آوایی
چهارشنبه 18 مارس 2009
گوشه دیوار پای تیر چراغ برق، بر روی تنه درخت کنار آن، کز کرده
نشسته بود و در پنهانی رهگذران ِ هر یک غرق در تب و تاب زندگی هر روزه، آرام گریه
می کرد. لنگه شلوارش که وصله ای بر زانوی آن بود، از پای رها شده اش تاب می خورد و
باد از لنگه گشادش هوا می رماند در آن و بادش می کرد.
- چرا گریه می کنی؟
همکلاسی اش همچنانکه بازوی او را تکان می داد، پرسید.
چیزی نگفت. با بالا کشیدن آب دماغ، سرش را تکان داد که چیزی نیست. اشک تمام صورتش را خیس کرده بود. در جای جای گونه اش لکه های تیره رنگی از خاک و اشک دیده می شد. با سرآستین کت پاره اش، گاه گاه اشک از چشمانش می زدود و صدایی بین هق هق و سکسکه در می آورد، باز به نقطه ای ثابت اندوه می شمرد.
همکلاسی اش دوباره بازویش را باشدت و جدیت بیشتری تکان داد و پرسید:
- خوب بگو چی شده! برای چه گریه می کنی؟
به آرامی گفت:
- چیزی نیست. ولم کن
- اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی؟
- همین جوری دارم گریه می کنم
- خودت را مسخره نکن بگو چه شده
- هیچ
کنارش ایستاد و به فکر فرو رفت. نگاهش می کرد و هیچ نمی گفت. دلش بیشتر می گرفت وقتی نمیدانست برای چه او گریه می کند. دست در جیبش کرد. پولی که برای خریدن نان از مادرش گرفته بود داخل جیب با انگشتانش شمرد.
چراغ میوه فروشی با آن لامپ مدادی اش تمام کوچه پهن و خاک گرفته را روشن کرده بود. پیرمرد دوره گرد که چارچرخ اش را مثل همه ساله پر از آجیل رنگ و وارنگ کرده بود، به طرف دکان میوه فروشی هول داد تا در پناه نور افشان چراغ، بیشتر بتواند مشتری را به خود جلب کند.
صف نانوایی از دور دیده می شد. کسانی که نوبتشان شده بود، نان سنگک بزرگی که درازی اش گاه هم قد خود او بود، این دست آن دست می کردند تا از داغی نان کم شودو و خوشحال از اینکه نوبتشان رسیده و توانستند نان بگیرند، از نانوایی دور می شدند.
نگاهی به دوستش کرد و گفت:
- نان ممکن است که تمام شود. من می روم نان بگیرم. بعد بر می گردم
هیچ نگفت. سرش را طوری تکان داد که برایش مهم نیست چکار می کند.
هنوز دوستش دور نشده بود که نگاهش کرد ببیند لباس تازه اش را پوشیده یا نه اما دید که مثل خود او لباس هر روزه اش را پوشیده است. دوباره سرش را پایین انداخت. آب دهنش را قورت داد. نمی دانست از دست پدرش عصبانی باشد یا مادرش. به حرفهای آنها فکر می کرد که پدرش می گفت:
- نه! با چه بخرم!با کدام پول!؟ با این پولی که در می آورم، بزور شکمشان را می توانم سیر کنم.
مادر که غم دنیا گویی در دلش تلمبار شده، آهی می کشید و می گفت:
- برای بچه ام این سال تا آن سال یک لباس هم اگر نگیریم، دق می کند. مگر بچه های مردم را نمی بینی! همکلاسی هایش چه!
- وقتی نمی توانیم! چکار کنیم! من که نمی توانم خودم را بکشم!
- خوب یک فکری بکن!
مادرش وقتی به دستانش نگاه می کرد، می فهمید که مادرش به النگویی فکر می کند که یادگار مادر بزرگ بود و او آن را فروخته بود تا به زخم دهان باز کرده زندگی ِ از همه جا غم بارشان بزند. آنقدر فکر می کرد که انگار یک کوه بر شانه هایش گذاشته باشند، و بعدش هم وا می رفت. معلوم بود که از ناچارگی بریده است.
دوباره گفت:
- یک فکری باید بکنی
کمی سکوت کرد و گفت:
- یک شلوار! با یک کاپشین! هرچی شد! ارزانترینش را بگیر. اما...
شوهرش منتظر تمام شدن حرفهای زنش نماند و گفت:
- نمی خرم. نمی توانم بخرم. از کجا بیاورم! ول کن! اینقدر به جان من نیافت و نگو بخر بخر
همین لحظه بود که خیس عرق وارد خانه شده بود. کنار حوضچه با پارچ آبی که مادرش گذاشته بود، کمی آب خورده بود. حرفهای پدر و مادرش را پیش از اینکه داخل خانه شود شنیده بود. کم مانده بود همانجا زیر گریه بزند چون فهمیده بود که امسال هم برایش لباس نو برای عید نمی خرند.
پارسال هم همینطور شده بود. وقتی که بعد از سیزده به مدرسه رفته بود، خیلی از همکلاسی هایش با لباس نو آمده بودند اما او با همان لباس پیش از عید به مدرسه رفته بود. وقتی در انشایش نوشته بود که بزرگترین آرزویش یک دست لباس نو برای عید است، همه همکلاسی هایش خندیدند. اگر معلم بدادش نرسیده بود خیلی خجالت می کشید اما معلم حساب همه همکلاسی ها را که خنده کرده بودند، رسید و سرجایشان نشانده بود. انگار که همه خجالت کشیده بودند از اینکه به ارزوی او خندیده بودند.
همکلاسی اش همچنانکه بازوی او را تکان می داد، پرسید.
چیزی نگفت. با بالا کشیدن آب دماغ، سرش را تکان داد که چیزی نیست. اشک تمام صورتش را خیس کرده بود. در جای جای گونه اش لکه های تیره رنگی از خاک و اشک دیده می شد. با سرآستین کت پاره اش، گاه گاه اشک از چشمانش می زدود و صدایی بین هق هق و سکسکه در می آورد، باز به نقطه ای ثابت اندوه می شمرد.
همکلاسی اش دوباره بازویش را باشدت و جدیت بیشتری تکان داد و پرسید:
- خوب بگو چی شده! برای چه گریه می کنی؟
به آرامی گفت:
- چیزی نیست. ولم کن
- اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی؟
- همین جوری دارم گریه می کنم
- خودت را مسخره نکن بگو چه شده
- هیچ
کنارش ایستاد و به فکر فرو رفت. نگاهش می کرد و هیچ نمی گفت. دلش بیشتر می گرفت وقتی نمیدانست برای چه او گریه می کند. دست در جیبش کرد. پولی که برای خریدن نان از مادرش گرفته بود داخل جیب با انگشتانش شمرد.
چراغ میوه فروشی با آن لامپ مدادی اش تمام کوچه پهن و خاک گرفته را روشن کرده بود. پیرمرد دوره گرد که چارچرخ اش را مثل همه ساله پر از آجیل رنگ و وارنگ کرده بود، به طرف دکان میوه فروشی هول داد تا در پناه نور افشان چراغ، بیشتر بتواند مشتری را به خود جلب کند.
صف نانوایی از دور دیده می شد. کسانی که نوبتشان شده بود، نان سنگک بزرگی که درازی اش گاه هم قد خود او بود، این دست آن دست می کردند تا از داغی نان کم شودو و خوشحال از اینکه نوبتشان رسیده و توانستند نان بگیرند، از نانوایی دور می شدند.
نگاهی به دوستش کرد و گفت:
- نان ممکن است که تمام شود. من می روم نان بگیرم. بعد بر می گردم
هیچ نگفت. سرش را طوری تکان داد که برایش مهم نیست چکار می کند.
هنوز دوستش دور نشده بود که نگاهش کرد ببیند لباس تازه اش را پوشیده یا نه اما دید که مثل خود او لباس هر روزه اش را پوشیده است. دوباره سرش را پایین انداخت. آب دهنش را قورت داد. نمی دانست از دست پدرش عصبانی باشد یا مادرش. به حرفهای آنها فکر می کرد که پدرش می گفت:
- نه! با چه بخرم!با کدام پول!؟ با این پولی که در می آورم، بزور شکمشان را می توانم سیر کنم.
مادر که غم دنیا گویی در دلش تلمبار شده، آهی می کشید و می گفت:
- برای بچه ام این سال تا آن سال یک لباس هم اگر نگیریم، دق می کند. مگر بچه های مردم را نمی بینی! همکلاسی هایش چه!
- وقتی نمی توانیم! چکار کنیم! من که نمی توانم خودم را بکشم!
- خوب یک فکری بکن!
مادرش وقتی به دستانش نگاه می کرد، می فهمید که مادرش به النگویی فکر می کند که یادگار مادر بزرگ بود و او آن را فروخته بود تا به زخم دهان باز کرده زندگی ِ از همه جا غم بارشان بزند. آنقدر فکر می کرد که انگار یک کوه بر شانه هایش گذاشته باشند، و بعدش هم وا می رفت. معلوم بود که از ناچارگی بریده است.
دوباره گفت:
- یک فکری باید بکنی
کمی سکوت کرد و گفت:
- یک شلوار! با یک کاپشین! هرچی شد! ارزانترینش را بگیر. اما...
شوهرش منتظر تمام شدن حرفهای زنش نماند و گفت:
- نمی خرم. نمی توانم بخرم. از کجا بیاورم! ول کن! اینقدر به جان من نیافت و نگو بخر بخر
همین لحظه بود که خیس عرق وارد خانه شده بود. کنار حوضچه با پارچ آبی که مادرش گذاشته بود، کمی آب خورده بود. حرفهای پدر و مادرش را پیش از اینکه داخل خانه شود شنیده بود. کم مانده بود همانجا زیر گریه بزند چون فهمیده بود که امسال هم برایش لباس نو برای عید نمی خرند.
پارسال هم همینطور شده بود. وقتی که بعد از سیزده به مدرسه رفته بود، خیلی از همکلاسی هایش با لباس نو آمده بودند اما او با همان لباس پیش از عید به مدرسه رفته بود. وقتی در انشایش نوشته بود که بزرگترین آرزویش یک دست لباس نو برای عید است، همه همکلاسی هایش خندیدند. اگر معلم بدادش نرسیده بود خیلی خجالت می کشید اما معلم حساب همه همکلاسی ها را که خنده کرده بودند، رسید و سرجایشان نشانده بود. انگار که همه خجالت کشیده بودند از اینکه به ارزوی او خندیده بودند.
اما اینطور که پدر و مادرش با هم می گفتند امسال هم از لباس نو خبری
نبود. بغضش گرفته بود. از وقتی که پای تیربرق روی همین تنه درخت نشسته بود صد بار
این فکر را در خود تکرار کرده بود. داشت بلند می شد که همکلاسی اش از راه رسید.
- خوب شد رفتم. یک کم دیگر اگر دیر می شد نان به من نمی رسید.
هیچ نگفت و به نور چراغ میوه فروشی چشم دوخت. همکلاسی اش پرسید:
- چرا گریه می کردی؟
- همین جوری
- خوب بگو چرا گریه می کردی
- گفتم که همینجوری
- مگر می شود
- چرا نه
- من هیچوقت همینجوری گریه نمی کنم همیشه یک چیز هست که گریه ام بگیرد
- ولی من همیجوری گریه می کنم
- نه بگو چه شده
- برای تو عید چه خریدند ؟
- چیزی نخریدند. لباسهای برادرم را برای من کوتاه کردند. باید لباسهای برادرم را بپوشم.
- همین؟
- یک کفش ورزشی خریدند
- خوشت می آید
- آره بد نیست. تو چه
- هیچ
- چه هیچ!
- خوب هیچ یعنی هیچ
-هیچی برای تو نخریدند!؟
- خوب شد رفتم. یک کم دیگر اگر دیر می شد نان به من نمی رسید.
هیچ نگفت و به نور چراغ میوه فروشی چشم دوخت. همکلاسی اش پرسید:
- چرا گریه می کردی؟
- همین جوری
- خوب بگو چرا گریه می کردی
- گفتم که همینجوری
- مگر می شود
- چرا نه
- من هیچوقت همینجوری گریه نمی کنم همیشه یک چیز هست که گریه ام بگیرد
- ولی من همیجوری گریه می کنم
- نه بگو چه شده
- برای تو عید چه خریدند ؟
- چیزی نخریدند. لباسهای برادرم را برای من کوتاه کردند. باید لباسهای برادرم را بپوشم.
- همین؟
- یک کفش ورزشی خریدند
- خوشت می آید
- آره بد نیست. تو چه
- هیچ
- چه هیچ!
- خوب هیچ یعنی هیچ
-هیچی برای تو نخریدند!؟
دوباره بغض اش گرفت
ناتمام
ناتمام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر