هنگام
طوفانی ست خشم باغ
داغ می شمارد
سینه
سینه
زاغ!
خاکسترین شبِ سوک ار که روزگار
ما آتشیم باز در این رزم و کارزار
فریاد می برد هر کو در این دیار،
خونین دل است زاغ:
ای داد داغ!
ای داد باغ!
.
12فوریه 3014
هنگام
طوفانی ست خشم باغ
داغ می شمارد
سینه
سینه
زاغ!
خاکسترین شبِ سوک ار که روزگار
ما آتشیم باز در این رزم و کارزار
فریاد می برد هر کو در این دیار،
خونین دل است زاغ:
ای داد داغ!
ای داد باغ!
.
12فوریه 3014
1
گاهی حس می کنم این سالها را چنان شتابناک به دوران تکنولوژی و مدرنیتۀ صنعتی! پرتاب شده ایم که دورانِ پیش از آن را زندگی نکرده ایم مانند کودکی که کودکی نکرده باشد یا نوجوان و جوانی که نوجوانی و جوانی نکرده باشد! در یک کلام
طوری به این سالها پرتاب شده ایم که دوره ای از زندگی خود را نگذرانده از آن گذشته ایم! خیلی از نمادهای دیروز برایمان دلچسبتر و دلپذیرتر و حتی خواستنیتر است. حتی گاهی حس می کنم انسانها پیشتر انسانتر بودند! مهربانی پیچیده نبود. انسان ساده تر صمیمیتر مهربانتر بود. انسان تا این حد در گنداب نفرت و بیگانگی نیافتاده بود. انسان نسبت به انسان این همه بیگانه نبود!/ 30 مارس 2020
2
حسی در من است. حسی مانند شعله های آغازین آتشی در پُشته ای از هیزمها که بر روی هم انباشته شده اند. می خواهم همه چیز و همه کس که در پهنۀ اندیشه های من است گرد هم آورم می خواهم صحنه ای بیارایم. همه چیز و همه کس را در این صحنه جای دهم. هر کس و هر چیز را با حسی که دارم در ایفاء نقشی که حس می کنم قرار دهم. اجرای هر کدام را که حسم راه می دهد بخواهم. انگار که اپرایی را بخواهم به صحنه ببرم. اپرایی که سرود و آواز و تراژدی یک گذارِ حتی خیالپردازانه را بنویسم. بنویسم و بدهم به هر چیز و هر کسی که باید آن را اجرا کند.
اگر!
این کرونای لعنتی بگذارد! / 3دسامبر 2020
کافکا می گوید رهایی به وقتش آغاز خواهد شد! و من دارم فکر می کنم که وقتی نشود میکده ای بنشینی پیاله ای بزنی مستانه لَخت تلو تلو خوران بیایی بیرون نفس تازه کنی به اولین پُک پیپی که گیرانده ای و ناز زیبا رویی بروی که به لبخند دلبرانه ای مهمانت می کند، دنیا را هم داشته باشی به پشیزی نمی ارزد!
حالا دنیا هم داد بزنم: ( Black lives matter TOO زندگی سیاهان "هم" اهمیت دارد! )
دوشنبه ۲ تير ۱۳۹۹ - ۲۲ ژوين ۲۰۲۰
بیا کزهمدلی ما بهار می آید
ز رزم وُ یاری ما غمگسار می آید
در این زمانه ی اندوهبار عاشق کش
زمهربانی ما مهر یار می آید
گر از جدایی ما دیو و دد شده بر ما
چو اتحاد کنیم میوه بار می آید
بیا کز همرهی ما امید می روید
به باغ یکدلی ما هَزار می آید
تو ای که مام وطن خواندت به صد آواز
بیا به کام تو خوش روزگار می آید
عجب نبوده وطن گشته خاوران ای داد
که از جدایی ما دشمن هار می آید
زسوگ یار بخون خفته داغدارانیم
شود بهار وطن لاله زار می آید
چه غم که غم بدل ما اوین اوین سبز است
صبور باش بهاران بهار می آید
من و تو ما که شویم اشکمان شود سیلاب
نه قطره قطره که دریا بکار می آید
گیل آوایی
21 فوریه 2011
مستِ مست راه می افتم. چنان مست که روی پایم بند نیستم. تنها چیزی که در این حافظه باختگیِ محض به دهنم می رسد، این است که ماشین را جایی بگذارم و پیاده بروم تا کجا و چقدر پیاده رفتن ماجرای شب است و من هستم و راهی که به آن ذره ای هم اندیشه نمی کنم.
لحظه ای بخود می آیم. دور و برم را می نگرم. از هیچ موجود زنده ای نشانی نیست مگر صدای هر از گاهی پرنده ای رمیده از جاییکه در این شهر ساحلی یک پای همیشه ی زندگی و زنده بودن شهر است. صدای گاه زمخت و خشنی که انگار با همه ی شهر سر جنگ دارد، سکوت شهر را به هیچش در هم می شکند.
گاه گاه ماشینی از دور چراغش سویی می زند اما به من نرسیده سر کج می کند به خیابانی که مسیر اصلی ورود و خروج شهر است. چرخ می زند و از نگاهم دور می شود. پیپ ِ همیشه پای من را از کیسه چرمی بیرون می کشم، مقداری توتون در آن می گذارم. می گیرانمش. دم گرم همراهی اش چنان به دل می نشیند که خنکای شب در آن سکوت دلنیشن اش خیال می پراند در آدمی که دل داده باشد به آن. مستی هم وقتی زشتی های روزگار را به حاشیه می راند، احساس گل می کند. حال در کجای تاسیانگی خود را یافته باشی، خیال می داند و احساس هیمه وارت که به جرقه زبانه می کشد. شگفتی عجیبی ست مستی یا مست.
روی پایم بند نیستم. تلو تلو می خورم. بی خیال ِ هرچه و هرکس، تاب می خوردم. دلتنگی ی همیشه آتش به جان من، عزیزتر می شود! حسی می دواند در من. حس خوشی دارم. خوش تر از آن اینکه هیچ کس به هیچ کس نیست. نفس در هوای آزاد همه ی زندگی اگر نباشد، زیباترین بخش آن است. چه خوش به حال من است که کسی دهانم را نمی بوید! با قدمهایی که مرا به کودکی تازه راه افتاده می نمایاند، بی آنکه بخواهم یا بدانم بجای راه خانه، سوی دریا می رود، مرا می برد به همانجایی که سالهای دوری را با من قسمت کرده است
رو به روی دریا بر روی سکویی سنگی می نشینم. خنکای دریا در همه ی جانم سر می کشد. چیزی روی ماسه در روشنای گریزپای، می نویسم، بی آنکه بخوانمش، دنباله اش را می گیرم هنوز به به فعل و فاعل و مفعولش فکر نکرده ام که بازیگوشانه موجی از گرد راه می رسد و قاه قاه خنده ی دریا، هرچه نوشته ام پاک می کند. امان هم نمی دهد بخود بیایم و پا پس کشم یا که از رها شدگی اش در امان بمانم. زمانی بخود می آیم که تا زانو مرا در خود فرو می برد. می مانم. کسی در ساحل نیست. صدایی هر از گاه بگوش می رسد پرنده است یا چیزی کسی، نمی دانم. یعنی در حال و هوایی نیستم که در یابم چه صداییست. به کرانه ی محو خیره می شوم . انبوهی از افشان شب تا سوسو ی سفیدی گاه به گاه دورهای دریا دامن گسترده است. دریا در آغوش شب، یا شب در بی انتهایی دریا، دل به دریا داده است!؟ معلومم نیست. فرقی هم نمی کند. بروم بمانم!؟
هنوز وقت آن نیست این پا کنم! شب و من و دریا! زده بسرم انگار!
ناتمام
2012
یکی از یادداشتهای پیشین!: وای ِ من چقدر دلم تنگه/دوشنبه 29 جون 2009
.
کوهی از کار روی میزم تلمبار شده است که
سی دی ای که یکی از دوستان نویسنده ام داده، در سی دی پلی یر کامپیوتر می گذارم و
شروع می کنم به بالا پایین کردن کارها که کدامشان فوری تر است!
هنوز دست به کاغذ نبرده ام که دکلمه شعر زیبای " مهتاب "
از نیما میخکوبم می کند و در یک چشم برهم نهادنی هزار خاطره به سرعتی غیر قابل
بیان از مقابل چشمانم می گذرند.
و هنوز به خود نیامده ام که تُن بم خواننده شعر با بیان
اینکه خواب در چشم ترم می شکند! با واخوان هزار حس بایگانی شده، هوار می شود! و در
پی اش نوای موسیقی ای شروع می شود که بی هیچ تردیدی علیزاده را در آن حس می کنم
اگر چه از او نیست و کاری از کوروش انگالیست!
در پیچ و تاب شعر مهتاب هستم و موسیقی پس از آن که کارهای
نیمه کاره را ورق می زنم. چشمم به کاغذ است اما دلم به هزار راه می زند و فکرم مثل
توسن وحشی که رم کرده باشد، تاخت می زند و من نیز بی آنکه بدانم در این تاخت هستم.
کاغذهای یاداشت را بی آنکه بدانم دنبال چه می گردم، ورق می
زنم. از صفحه اول تا به آخر چندین بار می روم و بر می گردم. نمی دانم دنبال چه می
گردم. از خود می پرسم:
- تو دنبال چی داری می گردی!؟ چی میخوای!
یک لحظه وا رفتم. لیوان چایی مثل یک کاریکاتور که به من دهن
کجی کند، به اندازه مجسمه ابوالهول مقابل من قد کشیده است. جوری که بخواهد بازی اش
بگیرم. دست می برم و فلاسک چایی را بر می دارم تا چای بریزم. پیپ نیمه روشنم،
انگاری که از رمق افتاده باشد، به هیچ پک زدنم پاسخ نمی دهد. دوباره می گیرانمش. هنوز
دست به لیوان چای نبرده، صدای آشنایی به آواز: بمانی، بمانی، بمانی[1].... مرا
با یک دریا سوز فراموش شده هوار می دهد.
- وای ِ من! چقدر دلم تنگه!
نمی دانم چطور می شود دل تنگی را در غربت بیان کرد. هرچه
بگویی، ناگویاست. حسی که جز باید در خودت داشته باشی تا بدانی! تازه آنهم بر می
گردد به اینکه چگونه با یاد و یادمان و خاک و دیار و کسانی که تا عمق جان و جهانت
ریشه دارد، کنار آمده باشی و با خود داشته باشی.
بارها شده که توان گوش دادن به آوازهای پورضا، عاشورپور را
نداشته ام. یعنی فرار کرده ام. نشده که با صدای پورضا به باران ننشسته باشم!
با چنین حس و چنین دلتنگی، شعر نیما و این هم ولایتی ِ
شاهکارم، همای، با صدایی که همه سلولهای من آن را حس می کند و می شناسدش! جز گُر
گرفتن و تسلیم خوش خیالی سفر به دیار چه می توان کرد!
باری صدای همای ولایتم گیلان:
نمی دانم آوازهایش را شنیده ای یا نه اما تُن صدایش و تحریری
که دارد، به تمامیتش گیلان است. مردم گیلان است. همه حال و هوای آنجاست. هوای جنگل
و دریا و کوه و شالی و باغ و رودخانه و شهر و ده. همه مردمانش که وای به اندازه یک
دریا دلم برایشان تنگ است.
و این دلتنگی را فقط اشک می ریزم و دل به صدای ریحان ریحانای
همای می دهم.
هیچ چیز با من نیست. هیچ نمی کاوم. بر بال خیال نشسته ام و
ده کوره های گیلان را سرک می کشم. به هزار خاطره و یاد می روم و کاغذ روی میزم مثل
شیروانی خانه مان از صدای باران چشمم چک چک صدا می دهد.
با این دلتنگی و این موسیقی نمی دانم کدامشان فریادهایم را
قسمت می کنند.
وای ِ من! چقدر دلم تنگ است
.
[1] منظورم هنرمند دیارم " همای
" است که در این نشانی می توانید آگاهی لازم را در باره او بخوانید
http://www.mastan-homay.blogfa.com/
پایان آغاز است/داستان
گیل آوایی
چهار شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸ - ۱۶ اکتبر ۲۰۱۹
بخشِ 1
گاهی چشم به راهی. چشم به راهِ چه یا که، نمی دانی اما چشم به راهی. مثل کسی که حس می کند هر لحظه اتفاقی می افتد یا بیافتد. گاهی می شوی چونانکه عنکبوتی بر شبکۀ تارهای تنیده اش گشت می زند. از گوشه ای به گوشۀ دیگر سرک می کشد. گاه می شوی مانند پاره ابری در آسمانِ یادهایت. می نشینی بر بالِ نسیمی آرام آرام می روی از یک یادِ دور تا یک یادِ نزدیک. و این هم دست خودت نیست. همین است که می روی یا برده می شوی.
شاید برای تو هم چنین باشد که با همۀ دیده ها و شنیده هایت، یک چیز، یک نشانه، یک شناسه در خاطرت نقش می بندد. دلت می خواهد می توانستی طرحی بریزی، نقشی بزنی بر بومِ اندیشه هایت، یادهایت. می توانستی بیافرینی هر آنچه که ترا می کشد، می برد. اما مگر می شود!؟ بعضی چیزها را نمی شود بازآفرینی کرد. اگر می شد، آن یگانه ای نمی شد که در نگاه تو نقش زده است. اصلاً می دانی!؟ هر کسی دیوانگیهای خودش را دارد. دیوانگیهایی که در خودِ آدم با آدم است و هیچکس آن را نه می داند، نه حتی می فهمد. شاید دیوانگی هم گویا نباشد. شاید سرگشتگیهای خودت با خودت باشد. بله. سرگشتگی درست تر است. دیوانگی بیانِ آن را ندارد. سرگشتگی! سرگشتگی آن حس و درکی که منظور است می رساند. سرگشتگیِ خودت با خودت!
خوب اگر خوش داشتی می توانی دیوانگیش بنامی. در اصلِ ماجرا فرقی نمی کند. تا حالا دیده ای کودکی که با اسباب بازیهای خودش خلوت می کند و دنیای کودکانه اش را می سازد!؟ دنیایی که گاه حتی از آن زمان و مکانش دور می شود. هنگام که می بینی بزرگسالانه با عروسکهایش می گوید، می خواند انگار نه انگار. گاهی آدمهای بزرگ هم آسمان وُ ریسمان می بافند! به همین سادگی. همچون بزرگسالیِ کودکی در بازی با اسباب بازیهایش. اتوپیای
آدمی در خودش زیبا و حتی واقعیست.
صدای عجیبی مرا به خودم می آورد. از فکرم دور می شوم. خیالم را وا می دهم. نگاهم به بلندبالاییِ یک درخت بود و رقص شاخۀ پاییزیش با باد، که حواسم نبود تا اینکه صدای ناهنجار عجیبی مرا به خودم آورد. سراپا گوش می مانم. مانند کسی که بخواهد نجوای آرامی را بشنود. اما دیگر صدایی بگوش نمی رسد. همان سکوتِ پیش از صدای ناهنجار است.
پیپم خاموش شده است. آن را باز می گیرانم. دودش را هوا می دهم. در رقصِ پیچاپیچِ دود، فکرم باز می رود. باز فکرم می رود به کیس با آن حال و هوای مستانه اش، فکرم می رود به سوفی وُ نازک آرای خرامانش، فکرم می رود به یک دریا آرامشی که در نگاه او بود......
آه چشمانِ آبیش گیرا بود!. گیرا! نگاهش چنان مهربان و ژرف بود که وقتی نگاهت به نگاهِ او می افتاد، بخواهی نخواهی، در ژرفای نگاهش آرام می گرفتی. یک آرامشی به تو دست می داد که اگر بی قرار می بودی یا از چیزی به جان آمده بودی، مانند یک موجِ عاصیِ سرکشی که به ساحل می رسد و می گسترد، رها می شدی، آرام می گرفتی. مادرِ سوفی[1] را می گویم. زنی پا به سن گذاشته وُ از آب وُ آتش گذشته
بود.
کِیْس[2] درست می گفت. حق با او بود که می گفت سوفی هم دستِ کمی از مادرش نداشت. یعنی مثل مادرش بود اما به نظر من، سوفی مانند مادرش بود ولی نه همۀ مادرش. مادرِ سوفی ویژگیهایی داشت که در سوفی نمی شد دید اما چهره هاشان همچون سیبی به دو نیم شده می ماند. مادرِ سوفی مانند یک کشتیِ از توفان گذشته می ماند که به اسکلۀ پرتی رسیده و لنگر انداخته بود. اما سوفی هنوز در تب و تابِ توفانهایی بود که گاه به گاه می شد آن را در او حس کرد. سوفی هم مانند مادرش موهایی افشان، نگاهی ژرف، رفتاری که بی شباهت به رقص باله نبود، داشت. خرامان راه می رفت و لباس در تن او می رقصید یا تنش، ماجرای تو بود و نگاهی که داشتی.
سوفی را نمی شناختم. مادرش را هم. کیس بود که مرا با
آنها آشنا کرده بود. از همان اولین آشنایی ما، گاه و بی گاه، دیداری داشتیم. کیس انگار برای دیدارهای هر از گاهی کارکشته بود. حرف نداشت. چقدر هم از این شناسه اش
خوشم می آمد.
چند وقت بود در تنهایی خودم بودم، یادم نبود. شاید به آن فکر نمی کردم. در یک بی حوصلگی خاصی که خودم را با یک من عسل هم نمی شد تحمل کنم، رفته بودم. ماشین را در گوشۀ پرتی پارک کردم. به جایی می رفتم که همیشه یک برنامه ای در آن بود. بخودم گفتم شاید از این بی حوصلگی در بیایم. چیزی نگذشت که به آنجا رسیدم.
سالن بزرگی بود. بزرگ!، انگار که تا آن سرِ دنیا کشیده شده بود. سقف آن بلند بود. چراغهای چسبیده به سقف روشن بودند و روشنایشان در همۀ سالن چنان پخش شده بود که همه چیز را به روشنی وا می تاباند.
وسطِ
سالن بیشتر از هر جای دیگری به چشم می آمد. صندلیهای سفید دورِ یک میزِ دراز چیده
شده، روی هر کدام نشسته و گپ می زدند. همیشه همینطور بود. اینکه پیش از آغاز
برنامه که بیشتر آن اجرای کنسرتهای مختلف موسیقی بود و گاه هم تئاتر یا سخنرانیهای
خاص می گذاشتند. در این سالن جمع می شدند
تا وقتی که برنامه شروع شود. در فاصله استراحتها هم همه به این سالن می آمدند. گاه
حس می کردم که این بخش از دیدارها جالب تر و مهمتر از خودِ برنامه بود. شور و شوق
خاصی داشت که هنگام اجرای برنامه حس نمی شد. و من هم پای ثابت کنسرتها و تئاترهای
آن بودم.>ادامه>>این
داستان سه بخش است که در مجموعه داستانی به همین نام منتشر شده است. برای
دریافت/دانلود کردنِ این مجموعه با فورمات پی دی اف اینجا کلیک کنید.
محله ی ما - گیل آوایی / سپتامبر 2009
روزهای خوش آن سالها، اوج محبوبیت آغاسی بود با آن ترانه های عامه پسندش که هیچ روز و شبی بدون صدای آغاسی در رادیو و تلویزیون نمی گذشت. ترانه هایش گل کرده بود و آمنه آمنه، شب کارون و...... ورد زبان راننده و بقال و کارگر و باربر شده بود.
خیابان ذرع وُ نیمی محله مان که در آن سالهای کودکی به پهنا و درازای بزرگراهی در نظرگاهم می نشست، خوش خوشانم می شد روزهایی که از قهوه خانه صدای رادیوی به اندازه صندوق چوبی مادر بزرگ که بر بالای رف ِ قهوه خانه خودنمایی می کرد، بلند می شد و اصغر آقای قهوه چی که شباهت زیادی به اصغر بهاری داشت، در گستره آب پاشی شده جلوی قهوه خانه اش میز و صندلی ها را ردیف می کرد و با همه از پیر و جوان می گفت و می خندید که گاه شوخی های دلنشین اش با دستفروش کنار قهوه خانه اش شور و حال همه محله می نمود.
حاج خانم که همیشه اخمش به راه می شد وقتی مَشتی خانم صدایش می کردند، با کرشمه جانانه ای نگاه به اصغر آقا می کرد و از قنادی روبروی قهوه خانه، "نباتی" ( آب نبات) می خرید که بهانه ای بود برای لحظه ای بودن و دیدن آن غروب دمان محله که شور خاصی داشت و صد البته با هر بار آمدن، چشمک دستفروش به اصغر آقا که چاشنی حضور حاج خانم می شد.
صدای آغاسی تمام محله را پر می کرد. سپور محله ی ما که بامدادانِ خلوتِ بی آمد وُ شد، زباله ها را جمع می کرد و همیشه خدا هم شاکی بود از پخش و پلا شدن زباله ها و زحمت زیادش برای جمع کردنشان، دست و رویی شسته، بر صندلی ای کنار اصغرآقا لمی آنچنانی می داد و با همصداییِ زمزمه واری آمنه آمنه می خواند به لبخندی که شیطنت معصومانه از آن می بارید در آن لحظه که بدور از جان کندن هر روزه و عرق ریزان نفس گیرش از برای لقمه ای، نفس تازه می کرد.
صدای گُرزعلی که بتازگی دست از قمار برداشته بود، مزه ی همه ی مردان محله می شد وقتی سر و کله اش پیدا می شد و برای مشتری جمع کردن که یخ در بهشت بفروشد، داد می زد: " ساب[1] بوکوردم، شکرا زیاد دوکوردم (" (اشتباه کردم، شکرش را زیاد کردم) چارچرخ دستی اش را با آب و تاب به جلو می راند و قیافه ای جدی برای کسب و فروش می گرفت تا کسی سر شوخی و فحشهای آنچنانی با او باز نکند که هر بار تیرش به سنگ می خورد و امکان نداشت از محله ی ما بگذرد و بی فحش وشوخی و داد و فریاد باشد. کافی بود صدایش بپیچد که ساف بوکوردم شکرا زیاد دوکوردم...... و تیمور، رفیق جان جانی اش که خودشیرینی اش را به دوست اش ترجیح می داد، بلافاصله پس از شنیدن صدای گُرزعلی جواب می داد فلانجای مادرت خندیدی که اشتباه کردی شکر را زیاد ریختی!!! و خنده ی بی امان و ریسه رفتن همۀ اهل محل دنباله ی پاسخ تیمور به گرزعلی می شد. بیچاره گرزعلی با لبخندهای زورکی که بزور خودش را کنترل می کرد، فحش را می خورد و هیچ نمی گفت اما تیمورخوب می دانست که در باغ محله که جمع می شوند حسابش را خواهد رسید.
باغ محله ما نیز ماجرایی داشت. در آن باغ درس می خواندیم. تیم فوتبال داشتیم که تیم فوتبال فردوسی نام داشت و فوتبال بازی می کردیم و صد البته قمار هم یک پای همۀ ماجراها بود و ما بچه های سر بزیر و درسخوانِ محله هم مورد مهربانی همۀ آنهایی بودیم که کارشان قمار و حشیش و......پرداختنهایی از این دست بود. پدرها هم عمله و بنا و راننده و پاسبان و گروهبان ژاندارمری و معلم و گاه کارمند بودند. بچه هایی که پدرها کارشان فصلی بود و درآمد هم فصلی، حسرت به دلهای بچه های دیگری بودند که پدرانشان درآمد ثابت و مستمر داشتند و این میانه بزن بهادری و همیشه بی اجازه تا هر وقت که بخواهند بیرون باشند و هر کاری که خواستند بکنند، شناسه ی این بچه هابود و حسادت و قیافه ی عبوس بچه های باصطلاح مرفه محله که همیشۀ خدا کتکشان به راه بود وقتی که می خواستند پا به پای بچه های ندار باشند!
محله های کارگری و فقیر نشین هم ویژگیهای دلنشینی داشت و شاید دارد هنوز هم! دردهای مشترک، همدردیها، همیاریها و نزدیکیهای بی مثال بین خانوارهای ساکن این محله ها، پیوندهای با شکوه انسانی را به تماشا می گذاشت. دعواها و سر و صداهای وقت و بی وقت هم سمفونیِ همیشه در حال اجرای این محله ها بود که قهرهای زورکیِ برخی از اهل محل که آن هم شور و صفایی کمتر از زمان آشتی نداشت، تماشایی بود بخصوص آنگاه که نیازِ به هم یا پشیمانی از قهر بودن یا حتی دلتنگی برای همدلیِ هر روزه، گپ زدن و از قهر در آمدن را اجتناب ناپذیر می کرد که قیافه گرفتنهای زورکی خصمانه، به نگاه آشتی و لبخند مهربانانه تغییر می یافت.
ناتمام
خانم امانپور داشت با خبرنگار فرانسوی که ده ماه در زندان داعش بود، مصاحبه می کرد. یکی از نکاتی که این خبرنگار فرانسوی به آن اشاره کرد این بود که داعش با جذب طوایف سنی و همکاری آنها، و اختلاف انداختن بین سنی ها با دیگران مثل ایزدی ها، شیعه ها و سیاست سرکوب و کشتار غیرِ سنی ها حکومت می کند. همینطور که داشتم به این مصاحبه گوش می کردم به یک جنبۀ ناگفتۀ این بحران، این ماجرا، این فاجعه فکر می کردم که براستی این چه سنت و دین و فرهنگی ست که با چنین معیارهای عصرحجری مثل تجاوز و فروش زنان، دختران، فرزندان و قتل اسیران آن هم به آن شکل هولناک، طایفه های سنی ( مسلمان) کنار می آیند. در این مجموعه روحانیت مسلمان هم هستند. حتی احکامی را براساس قرآن می گویند که آدم مو برتنش راست می شود که یک انسان چنین باوری داشته باشد. تازه اینها فقط از سوی داعش هم نبوده اند مثلا همین دو روز پیش مفتی الازهر مصر فتوای به صلیب کشیدن داعشی ها و سوزاندنشان و دست و پا بریدنشان را داد و آن را هم طبق احکام قرآن دانسته است! یعنی این برخورد جنایتکارانه طبق احکام قرآن است.
واقعا چنین باور و سنت و معیارهایی شرم آور نیستند!؟
مسلمان پیش از اینکه مسلمان باشد، انسان است! آخر چنین معیارهایی به کجای عقل و شرافت و کرامت و حرمت انسان ربط دارد!؟ واقعاً کسانی که می گویند اسلام این نیست! پس اسلام چه هست!؟ داعش مسلمان نیست! مفتی الازهر مصر هم مسلمان نیست!؟ حالا از داعشی های حکومت اسلامی هم نمی گویم!!! از طالبان و...... هم بگذریم! در همین محدودۀ داعش و ضد داعشهای داعشی بمانیم و کمی فکر کنیم! در واقع کسانی که این همه سنگ اسلام را به سینه می زنند و حقوق بشر اسلامی، دمکراسی اسلامی و....... چه وُ چه اسلامی ادعا می کنند! براستی با چنین احکامِ برآمده از قرآنشان چه می کنند!؟ قرآن که دیگر شیعه و سنی ندارد!
آیا وقت آن نرسیده حد اقل بدور از گرایش سیاسی یا حتی باور دینی و.... یک مسلمانِ باورمند( به هر شکل و با هر فرقه دینی) بعنوان یک انسان به این موضوع اندیشه کند!؟
این معیارها غیرانسانی و هولناک نیستند!؟
اینها شرم آور نیستند!؟
حالا ما به فرهنگ و آیین و باورهای ایرانی تکیه و تاکید می کنیم و می گوییم اسلام با هیچ باور و فرهنگِ ایرانیِ ما نه تنها همخوانی ندارد بلکه نشانۀ سقوط و ننگ ماست! به ما می گویند نژادپرستیم و چندتا برچسب دیگر! با همۀ اینها اصلا ما غیرمسلمانها هیچ! خودشان با چنین معیارهای وحشتناک غیرانسانی چه می کنند!؟ چه می گویند!؟