دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۹

پایان آغاز است- داستان / گیل آوایی

پایان آغاز است/داستان

گیل آوایی

چهار شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸ - ۱۶ اکتبر ۲۰۱۹

بخشِ 1

گاهی چشم به راهی. چشم به راهِ چه یا که، نمی دانی اما چشم به راهی. مثل کسی که حس می کند هر لحظه اتفاقی می افتد یا بیافتد. گاهی می شوی چونانکه عنکبوتی بر شبکۀ تارهای تنیده اش گشت می زند. از گوشه ای به گوشۀ دیگر سرک می کشد. گاه می شوی مانند پاره ابری در آسمانِ یادهایت. می نشینی بر بالِ نسیمی آرام آرام می روی از یک یادِ دور تا یک یادِ نزدیک. و  این هم دست خودت نیست. همین است که می روی یا برده می شوی.

شاید برای تو هم چنین باشد که با همۀ دیده ها و شنیده هایت، یک چیز، یک نشانه، یک شناسه در خاطرت نقش می بندد. دلت می خواهد می توانستی طرحی بریزی، نقشی بزنی بر بومِ اندیشه هایت، یادهایت. می توانستی بیافرینی هر آنچه که ترا می کشد، می برد. اما مگر می شود!؟ بعضی چیزها را نمی شود بازآفرینی کرد. اگر می شد، آن یگانه ای نمی شد که در نگاه تو نقش زده است. اصلاً می دانی!؟ هر کسی دیوانگیهای خودش را دارد. دیوانگیهایی که در خودِ آدم با آدم است و هیچکس آن را نه می داند، نه حتی می فهمد. شاید دیوانگی هم گویا نباشد. شاید سرگشتگیهای خودت با خودت باشد. بله. سرگشتگی درست تر است. دیوانگی بیانِ آن را ندارد. سرگشتگی! سرگشتگی آن حس و درکی که منظور است می رساند. سرگشتگیِ خودت با خودت! 

خوب اگر خوش داشتی می توانی دیوانگیش بنامی. در اصلِ ماجرا فرقی نمی کند. تا حالا دیده ای کودکی که با اسباب بازیهای خودش خلوت می کند و دنیای کودکانه اش را می سازد!؟ دنیایی که گاه حتی از آن زمان و مکانش دور می شود. هنگام که می بینی بزرگسالانه با عروسکهایش می گوید، می خواند انگار نه انگار. گاهی آدمهای بزرگ هم آسمان وُ ریسمان می بافند! به همین سادگی. همچون بزرگسالیِ کودکی در بازی با اسباب بازیهایش. اتوپیای

آدمی در خودش زیبا و حتی واقعیست.

صدای عجیبی مرا به خودم می آورد. از فکرم دور می شوم. خیالم را وا می دهم. نگاهم به بلندبالاییِ یک درخت بود و رقص شاخۀ پاییزیش با باد، که حواسم نبود تا اینکه صدای ناهنجار عجیبی مرا به خودم آورد. سراپا گوش می مانم. مانند کسی که بخواهد نجوای آرامی را بشنود. اما دیگر صدایی بگوش نمی رسد. همان سکوتِ پیش از صدای ناهنجار است.

پیپم خاموش شده است. آن را باز می گیرانم. دودش را هوا می دهم. در رقصِ پیچاپیچِ دود، فکرم باز می رود. باز فکرم  می رود به کیس با آن حال و هوای مستانه اش، فکرم می رود به سوفی وُ نازک آرای خرامانش، فکرم می رود به یک دریا آرامشی که در نگاه او بود......

آه چشمانِ آبیش گیرا بود!. گیرا! نگاهش چنان مهربان و ژرف بود که وقتی نگاهت به نگاهِ او می افتاد، بخواهی نخواهی، در ژرفای نگاهش آرام می گرفتی. یک آرامشی به تو دست می داد که اگر بی قرار می بودی یا از چیزی به جان آمده بودی، مانند یک موجِ عاصیِ سرکشی که به ساحل می رسد و می گسترد، رها می شدی، آرام می گرفتی. مادرِ سوفی[1] را می گویم. زنی پا به سن گذاشته وُ از آب وُ آتش گذشته

بود.

کِیْس[2] درست می گفت. حق با او بود که می گفت سوفی هم دستِ کمی از مادرش نداشت. یعنی مثل مادرش بود اما به نظر من، سوفی مانند مادرش بود ولی نه همۀ مادرش. مادرِ سوفی ویژگیهایی داشت که در سوفی نمی شد دید اما چهره هاشان همچون سیبی به دو نیم شده می ماند. مادرِ سوفی مانند یک کشتیِ از توفان گذشته می ماند که به اسکلۀ پرتی رسیده و لنگر انداخته بود. اما سوفی هنوز در تب و تابِ توفانهایی بود که گاه به گاه می شد آن را در او حس کرد. سوفی هم مانند مادرش موهایی افشان،  نگاهی ژرف، رفتاری که بی شباهت به رقص باله  نبود، داشت. خرامان راه می رفت و لباس در تن او می رقصید یا تنش، ماجرای تو بود و نگاهی که داشتی.

سوفی را نمی شناختم. مادرش را هم. کیس بود که مرا با

آنها آشنا کرده بود. از همان اولین آشنایی ما، گاه و بی گاه، دیداری داشتیم. کیس انگار برای دیدارهای هر از گاهی کارکشته بود. حرف نداشت. چقدر هم  از این شناسه اش

خوشم می آمد.

چند وقت بود در تنهایی خودم بودم، یادم نبود. شاید به آن فکر نمی کردم. در یک بی حوصلگی خاصی که خودم را با یک من عسل هم نمی شد تحمل کنم، رفته بودم. ماشین را در گوشۀ پرتی پارک کردم. به جایی می رفتم که همیشه یک برنامه ای در آن بود. بخودم گفتم شاید از این بی حوصلگی در بیایم. چیزی نگذشت که به آنجا رسیدم.

سالن بزرگی بود. بزرگ!، انگار که تا آن سرِ دنیا کشیده شده بود. سقف آن بلند بود. چراغهای چسبیده به سقف روشن بودند و روشنایشان در همۀ سالن چنان پخش شده بود که همه چیز را به روشنی وا می تاباند.

وسطِ سالن بیشتر از هر جای دیگری به چشم می آمد. صندلیهای سفید دورِ یک میزِ دراز چیده شده، روی هر کدام نشسته و گپ می زدند. همیشه همینطور بود. اینکه پیش از آغاز برنامه که بیشتر آن اجرای کنسرتهای مختلف موسیقی بود و گاه هم تئاتر یا سخنرانیهای خاص می گذاشتند.  در این سالن جمع می شدند تا وقتی که برنامه شروع شود. در فاصله استراحتها هم همه به این سالن می آمدند. گاه حس می کردم که این بخش از دیدارها جالب تر و مهمتر از خودِ برنامه بود. شور و شوق خاصی داشت که هنگام اجرای برنامه حس نمی شد. و من هم پای ثابت کنسرتها و تئاترهای آن بودم.>ادامه>>این داستان سه بخش است که در مجموعه داستانی به همین نام منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردنِ این مجموعه با فورمات پی دی اف اینجا کلیک کنید.


 



[1] Sofie / Sophie

[2] Kees

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر