مستِ مست راه می افتم. چنان مست که روی پایم بند نیستم. تنها چیزی که در این حافظه باختگیِ محض به دهنم می رسد، این است که ماشین را جایی بگذارم و پیاده بروم تا کجا و چقدر پیاده رفتن ماجرای شب است و من هستم و راهی که به آن ذره ای هم اندیشه نمی کنم.
لحظه ای بخود می آیم. دور و برم را می نگرم. از هیچ موجود زنده ای نشانی نیست مگر صدای هر از گاهی پرنده ای رمیده از جاییکه در این شهر ساحلی یک پای همیشه ی زندگی و زنده بودن شهر است. صدای گاه زمخت و خشنی که انگار با همه ی شهر سر جنگ دارد، سکوت شهر را به هیچش در هم می شکند.
گاه گاه ماشینی از دور چراغش سویی می زند اما به من نرسیده سر کج می کند به خیابانی که مسیر اصلی ورود و خروج شهر است. چرخ می زند و از نگاهم دور می شود. پیپ ِ همیشه پای من را از کیسه چرمی بیرون می کشم، مقداری توتون در آن می گذارم. می گیرانمش. دم گرم همراهی اش چنان به دل می نشیند که خنکای شب در آن سکوت دلنیشن اش خیال می پراند در آدمی که دل داده باشد به آن. مستی هم وقتی زشتی های روزگار را به حاشیه می راند، احساس گل می کند. حال در کجای تاسیانگی خود را یافته باشی، خیال می داند و احساس هیمه وارت که به جرقه زبانه می کشد. شگفتی عجیبی ست مستی یا مست.
روی پایم بند نیستم. تلو تلو می خورم. بی خیال ِ هرچه و هرکس، تاب می خوردم. دلتنگی ی همیشه آتش به جان من، عزیزتر می شود! حسی می دواند در من. حس خوشی دارم. خوش تر از آن اینکه هیچ کس به هیچ کس نیست. نفس در هوای آزاد همه ی زندگی اگر نباشد، زیباترین بخش آن است. چه خوش به حال من است که کسی دهانم را نمی بوید! با قدمهایی که مرا به کودکی تازه راه افتاده می نمایاند، بی آنکه بخواهم یا بدانم بجای راه خانه، سوی دریا می رود، مرا می برد به همانجایی که سالهای دوری را با من قسمت کرده است
رو به روی دریا بر روی سکویی سنگی می نشینم. خنکای دریا در همه ی جانم سر می کشد. چیزی روی ماسه در روشنای گریزپای، می نویسم، بی آنکه بخوانمش، دنباله اش را می گیرم هنوز به به فعل و فاعل و مفعولش فکر نکرده ام که بازیگوشانه موجی از گرد راه می رسد و قاه قاه خنده ی دریا، هرچه نوشته ام پاک می کند. امان هم نمی دهد بخود بیایم و پا پس کشم یا که از رها شدگی اش در امان بمانم. زمانی بخود می آیم که تا زانو مرا در خود فرو می برد. می مانم. کسی در ساحل نیست. صدایی هر از گاه بگوش می رسد پرنده است یا چیزی کسی، نمی دانم. یعنی در حال و هوایی نیستم که در یابم چه صداییست. به کرانه ی محو خیره می شوم . انبوهی از افشان شب تا سوسو ی سفیدی گاه به گاه دورهای دریا دامن گسترده است. دریا در آغوش شب، یا شب در بی انتهایی دریا، دل به دریا داده است!؟ معلومم نیست. فرقی هم نمی کند. بروم بمانم!؟
هنوز وقت آن نیست این پا کنم! شب و من و دریا! زده بسرم انگار!
ناتمام
2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر