تازه از راه رسیده بودم. خستگی شدیدی در تنم احساس می کردم. فاصله کمی که از ماشین تا خانه پیاده آمده بودم، خیس شده بودم. باران بشدت می بارید. انگار که آسمان و زمین را به هم دوخته بودند. توده ابر سیاهی بی هیچ حرکت می گریید. آب از سراشیب کوچه سر ریز شده بود.
پالتویم را درآوردم. روی جارختی آویزان کردم. انور با شنیدن صدای داد و فریاد هایم فهمید که خیلی خسته از راه رسیده ام. چایی ریخته و به محض دیدنم گفت
پالتویم را درآوردم. روی جارختی آویزان کردم. انور با شنیدن صدای داد و فریاد هایم فهمید که خیلی خسته از راه رسیده ام. چایی ریخته و به محض دیدنم گفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر