داد ِ بیداد است ما را روزگار ما چموش
آنکه باید بشنود می نشوند گشته خموش
ای دریغا خون فشان دلها زبیداد است های
از چه سر در بی چرایی شیرباید نه که موش
پاره کن از پا تنیده تار تازی ای دلیر
خاوران فریاد بیداد است خون آید بجوش
مرترا خواهد جدایی تا که تاراجش بود
دل بجان آمد از این دیوانگان ِ رفته هوش
آب رسوایی گذشت از سر چه داری آبرو
برکن این بی آبرویان خاک ایران را بپوش
مام میهن را چنین ننگین نشاید ای دریغ
دیوساران را بخشکان چشمه ی ایران بنوش
درد را درمان نباشد دست یاری جز تو نیست
یار باید بود یاری از تو می آید بگوش
باور ما زندگی باشد به عشق و مهر لیک
آتش هستی بگیران نوش بادان نوش نوش
راه ما پندار نیک کردار نیک گفتار نیک
گو به آواز بلند این هر سه را با هوش کوش
گیل آوایی رفته از دستت چو غافل مانده ای
خاک ایران پرخروش است پرخروش است پرخروش
........
2
افتاده ام به غزل یار غار نیست
مستم زباده و همباده یار نیست
دل را به آتش غم داده ام دریغ
زین باده مستی دیوانه وار نیست
رفتند خیل عزیزان به خاوران
دل را قرار از این بی قرار نیست
آنانکه رفته اند و بجا مانده سوگوار
ره پر غبار می شودو یک سوار نیست
هریک به دام غمی خو گرفته اند
یک از هزار دم ِ ماندگار نیست
شب تا سحر بیاد رفیقان کنم هوار
بردار شد یکی را هوار نیست
ای دل خموش که از سر گذشت آب
زین سوگتر دگر روزگار نیست
ما را چه شد که ماتم یاران گرفته ایم
آتش بپا کنیم وطن را قرار نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر