رخشِ سرکش، تو ندانی که چسان می آید
سرکشان، بال کشان، سینه کشان می آید
دوری ات تاب و توان برد از این بی دل وُ لیک
بهرِ دیدارِ تو دل با دل وُ جان می آید
بس شبانِ دل ما آه و فغان بود ز یار
کان شد آخر که چنین رقص کنان می آید
که چنین رقص
کنان باده زنان می آید
ای که از حسرت دیدار تو دل کرد هوار
بین دل ما چه شد آخر که چنان می آید
گفته بودی که دگر زحسرت دیدار بسوز
دل گذشت زآتش آن پاک وشان می آید
جام در دست و فغان بر لب و فریاد کنان
مست دیدار تو دل دلشده، جان می آید
آه از این دوری یار و غم غربت، بیتاب
گه بجان آمده از این وُ گه آن می آید
گیل به لب نام ترا خوانده به صدا آوایی
شوق دیدار تو دارد که فغان می آید
29مارس 2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر