حتی فکرش را هم نمی کردم که از کنارش بگذرم و او
همانجا بنشیند!!!! به یک پرش هم حسابم نیاورد! روزگاری دیگر است اینجا! هنوز به این
پرنده نرسیده بودم که بفکرم آمد مسیرم را تغییر دهم تا او همانجا بنشیند و از هراس
من که به او نزدیک می شدم، پر نکشد و نرود. نمی دانم از بی حوصلگی نیمروزی اش بود
یا از خستگی پرواز آنجا کز کرده بود یا شاید دنبال چیزی می گشت تا شکار کند. هرچه
بود من نزدیک می شدم و او نیز بروی نرده ی کنار رودخانه ی راین نشسته بود.
مثل یک دانش آموز حرف گوش کن یا شاید دانش آموز
بازیگوشِ حرف گوش نکنی که خود را به موش مردگی می زند! نیم نگاهی به او داشتم و بی
هیچ حرکت اضافی ای نزدیک شدم. دیدم انگار نه انگار!!! براستی هم به یک پرش هم مرا
بحساب نمی آورد.
در دل، خوش بحالم بود که نه از من ترسیده و نه حتی
سری چرخاند تا از بودن یک موجودی که در نگاهش شاید یک غول بی شاخ و دمی بنظر آمده
باشد، یک ترسی، جنبشی، بی قراری ای! چیزی!؟ بنمایاند! از کنارش به آرامی گذشتم. چرخ
زدم. هنوز پا روی پله ی کنار گذر نگذاشته بودم که به خود نهیب زدم از او عکسی
بگیرم! تلفن همراه که دستم بود، از حالت قفل بودن
خارج کردم و دوربین را روشن کردم، برگشتم. دیدم نه خیر!!! این پرنده از آن
پرنده ها نیست! عکس اول را گرفتم. اگر نگاه کنید می بیند که حتی سر برنگرداند. سپس
داشتم عکس دوم را بگیرم که سرگرداند طوری که انگار فیگوری هم برای عکس بگیرد!!!! برگشتم
تا به راه خود بروم که دوباره وسوسه شدم چندتا عکس دیگر بگیرم اما دیدم که روی
نرده نیست و کنار رودخانه کمی آن سو ترک پا جابجا می کند. یک زن و مرد سالمند دست
در دست هم داشتند از کنار پرنده می گذشتند.
.
گیل آوایی
6 آوریل 2012
کنار رودخانه راین - هلند
کنار رودخانه راین - هلند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر