جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

خود فردومه[1]!Godverdomme - گیل آوایی



خود فردومه[1]!Godverdomme

گیل آوایی
سی ام نوامبر2012

ماشین را پارک کردم. هوا چنان اخمی کرده بود که با یک من عسل هم نمی شد کاریش کرد. از ماشین بیرون آمدم. بادگیرم را که همیشه در باد و سرما در ماشین لم داده است، برداشتم. چنان دست و دلبازانه مرا در خود می گرفت که هیچ جای  گردن کشانه ای برای باد و سرما نمی گذاشت. از عرض پارکینگ گذشته وُ نگذشته،  صدایی توجهم را بخود جلب کرد. سر گرداندم، سایه ی مردی از دور دیدم. با خود گفتم  این صدا باید همان مرد باشد. لحظه ای نگذشت که به پیاده رو رسیدم. پیاده رویی که مرا به دریا می بُرد.
چیزی نمانده بود به آن مرد برسم. داشت با خودش حرف می زد. حرف که نه! داشت غر می زد. چیزی می گفت که برایم مفهوم نبود. دستهایش در جیب شلوارش بود. خیده وُ مچاله شده آرام ارام گام بر می داشت. هر از گاهی می ایستاد و چیزی می گفت.
به او رسیدم. داشت به زمین و زمان انگار ناسزا هوار می کرد.
- خود فر دومه kut kanker Godverdomme
کثافت
- کلوت زاکKloot zak[2]
- یونگه یونگه یونگهJonge jonge jonge[3]

به او رسیدم. گفتم
- هوی ماین فریند Hoi vriend
سلام دوست من
محلم نگذاشت. یعنی چیزی زیر لب گفت که اصلا نمی شد فهمید. نگاهی به او انداختم. چهره اش بگونه ای بود که شکلک در بیاورد. کمی عقب مانده می نمود. با خود گفتم واکف داره[4].......، دنبال شر می گردد، می خواهد گیر بدهد.........
چند قدمی دور شدم. دو زن جوان با لباس گرم و زمستانی به آن مرد رسیدند. صدای مرد بگونه ای که خیلی خوش بحالش شده باشد. چیزی به آن دو زن گفت. صدای خنده آنها مرا نیز بخنده انداخت. دقت بیشتری کردم، ناخودآگاه کنجکاو شده بودم ببینم او چه می گوید یا بقول ما چه متلکی می گوید. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که می گفت:
موی دامه........س. موی هورMoi dame……s moi hor
خانمهای زیبا، زیبا- ها!
بعد هم خنده شیطنتبارش قاطی حرفهایش می شد که اصلا نمی شد فهمید چه می گوید. زنان جوان هم در حالیکه می خندیدند از او دور شدند.
به جایی رسیدم که از پیاده رو به راهی وارد می شدم که به ساحل ختم می شد. باد شدیدتر شده بود. اخمهای آسمان هم چنان که شب شده باشد در هم رفته، تشر می زد!  با این تفاوت که آسمان روشن از جنوب، سایه ای می انداخت به بخشِ شمالیِ آسمان که انبوهِ ابرِ سیاه، همه جایش را گرفته بود و این تاریک وُ روشنای آسمان، تیره تر از گرگ و میش می نمود. وقتی سر بر می گرداندی، روشنای روز می دید و در چرخش دیگری شب در نگاه تو قد می کشید.
داشتم خود را جمع می کردم و کلاهِ بادگیر را بسر می کشیدم تا اگر باران گرفت بتوانم از خیس شدنِ سر، جان بدر برم که خنده ام گرفت از پُر روییِ همان مرد که داشت به یک دختر جوانی  سوار بر اسبِ غول پیکر می گفت:
با من عروسی کنmet me trouwen
دختر جوانِ سوار کار هم با خنده ای که " نهِ " او را به هزار تاکید بیان می کرد، می گفت:
- نی هورNee hor
نه!
پاسخ دختر جوان، همراه با ریتمِ چلاپ چلاپِ اسب، که قُلدرانه گام بر می داشت وُ رام به فرمان دختر بود، با خندۀ آن مرد که می کوشید پاسخِ دختر جوان را لااوبالی گرانه از سر بدر کند، در آمیخته می شد انگار نمایش طنزی را به تماشا نشسته باشی.
دور شدم. از همه شان دور شدم. به دریا رسیدم. دریایی که بی رحمانه به ساحل می کوفت یا دامن کشان به آغوش ساحل می رفت، چنانکه مست پای بکوبد و برقصد؛ اما این گشت وُ بازگشتِ دامن کشانه، باد و باران شدیدی را به همراه می آورد که هیچ مجالی برای تماشا نمی داد اما سخت سرانه پا به ساحل گذاشتم و چند قدمی رفتم.
رفتن همان وِ تن به آب وُ باران وُ باد دادن، همان!. هیچ جای خشک در من نماند. چند عکسی از این دامن کشانِ دریا گرفتم و دست و دل بازی آسمان هم.
باران زنجیروار باریدن گرفت. خیسِ خیس شده بودم. از بلندای شانۀ ساحل، به همان پیاده رویی رسیدم که آن مرد دختر بازی اش گرفته بود!
شگفت زده دیدم که همان مرد دوچرخه ای دارد وُ لنگان لنگان می کشدش. لنگان لنگان نه اینکه فقط خودش بلنگد! بلکه دوچرخه هم یکی از چرخهایش تاب داشت و لنگ می زد. به او رسیدم.
هنوز چیزی نگفتم که با خنده موذیانه ای گفت:
لکلر ویر هور ....ها ها هاLekker weer hor ha ha ha ha
هوای خوب!
گفتم:
یا توخ لکر ریخن. هت ایز خولدخJa toch lekker regen. Het is geweldig
بله. باران خوبیه! محشره!
با همان حالت موذیانه تکرار کنان گفت:
- یا یا لکر لکرJa ja Lekkkkkkkkkkkkkker
 آره آره خووووووووووووووب

طوری که گوشه بخواهد بزند تکرار می کرد لکر هُور لکر..... خوب آره خوب...
خنده ام گرفت. از لحن گفتن وُ شیطنت وُ گوشه زدنش، خوش بحالم شد. داشت حال می کرد. و این به دلم می نشست که در این جهانِ کینه و دشمنی و بکش بکش، انسانی با چنین لنگ لنگانی و اوضاعش، خوش به حالش است یا بهتر بگویم خودش خوش بحال خودش می کند! با صدای دوستان و مهربانی گفت:
ماخ ایک این فوتو فان یه......؟Mag ik een fot van je....?
مجالم نداد! در کمال شگفتی من، با صدای بسیار کودکانه ای، طوری که بخواهد حرف بزرگترش را خوب گوش کرده باشد و به بیگانه اجازه ندهد که چیزی از او بگیرد، گفت:
- یه ماخ نیت فوتو ماکن! ماخ نیت هور نی نی ماخ نیتje mag niet hor foto maken mag niet hor nee nee mag niet
تو اجازه نداری عکس بگیری. اجازه نداری ها، نه نه اجازه نداری!
دیگر گفتن و چانه زدن بیهوده بود.
 خندیدم و خندید و خندیدیم.
او به خیس شدن  من وُ اجازه ندادن از عکس گرفتن،  و من از همه این ماجرا!
تمام


[1] Godverdomme= shit به معنی خدا لعنت کند یا لعنتی یا لعنت است که زبان عامیانه هلندی کاربرد دارد.
[2] Klootzak = asshole یعنی بدجنس، حرامزاده و چیزی در این ردیف!
[3] نوعی تکیه کلام در زبان هلندی ست مثل اینکه عامیانهچیزی مانند " اینها دیگه کی اند"، بگوییم.
[4] بزبان گیلکی واکف داره یعنی ساندیسم دارد

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

ای دریغ از همه یاران چه شد آن شیدایی - گیل آوایی

ای دریغ از همه یاران چه شد آن شیدایی
باده مستی ندهد دلشده را تنهایی

ای دل ِ غمزده بی یاری ِ یاران چونی
رو به ویرانه که دیوانه ندارد جایی

داد از این هوی ریا دست بشوی از یاری
زخمه ی تار نوازد دل ِ بی همرایی

آنکه با عشوه دهد رشوه ترا بهر نیاز
می شود دلبرک ِ رهگذر ِ هر جایی

دل قوی دار عزیزا که شبان ِ مستی
عشوه از باده ستان  مستیِ دل افزایی

بازی چرخ چنان شد که همه خانه خراب
وای از این شام سیه سینه بسوز آوایی

خیل یاران که گذشتند از این دشت بلا
بس فغان مانده ز یارانِ دل ِ دریایی

کوله ی خاطره بر دوش چه می گویی باز
که زمان باز نگردد نشود غوغایی

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱

نمی دانم چه رفت بر ما که یار از یار می گرید - گیل آوایی


 هفتم آذرماه 1391/27نوامبر2012
نمی دانم چه رفت بر ما که یار از یار می گرید
فغان از این جدایی ها که دل خونبار می گرید

چه شد یاریِ یاران، رسم یاری بود کارِ ما
نه افسردن در این زاری، دیارم زار می گرید

شرابی کو، شراری کو، کجا شد زخمه تاری!؟
که آوایی نمی دارد شب از این کار می گرید

تو ای فریاد خشمآگین در این رزم ستم سوزی
بیا گر همرهی با ما، وطن بیمار می گرید

هواری کن از این دشت سترون جان به لب آمد
کجا شد کارزار ما  که هر رهوار می گرید

تفنگِ جنگلانم کو، رفیق سربدارم کو
چرا میدان تهی باید که انسان خوار می گرید

حقارت تا به کی!؟، جانِ جوان بر دار
دریغا مردیِ میدان که میداندار می گرید

بشورانیم، بشورانیم بر این قوم ریاکاران
که ایران از چنین قومی هماره زار می گرید

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

خالی ام، خالی!، دگر هیچم! مرا پربار کن - گیل آوایی

خالی ام، خالی!، دگر هیچم! مرا پربار کن
آتشی افسرده مانم! شعله کن، سرشار کن

تشنه ام!، نازِ زُلالت کو به جام جانِ من؟
نغمه ام کن، زخمه ام کن، شورِ ساز تار کن

چون پرِ بشکسته بالم، زآشیان دورم، ببین
خسته ام بی تو، چوکابوسم، مرا بیدار کن

باده می گرید زحالم، مستی اش را داده باد
جام در دستم، خموشم، گریه ام کن، زار کن

آه از این حسرتهوارِ بی تو ماندن، ای دریغ
یا بکش زاین مرگلاخم یا رهی هموار کن

گر نگنجم در دلِ چون وُ چرای روزگار
می نکش جانا، دمی هم، همچوهستم کار کن

روزگار ما نگردد با سیه کاران به کار
گر که همراهی بیا یاری زیاری جار کن

باده از دستان تو مستی دهد بی تو چه سود
در برم گیر وُ  دمی مستی از این خَممار کن

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۱

hi Gil- یک گفتگوی تلفنی- گیل آوایی


 یک گفتگو تلفنی
گیل آوایی
چهار شنبه، 2012/11/07/17آبانماه 1391

Hi Gil
Hi
My wife has a performance today, we like you to be there
I can't
Why?
It is difficult to explain. You cant get it
Try me
Wel. How to say when a mother 14 months can not find her son in which jail is being kept! When a lawyer defending the right of children is being jailed and do hunger strike because her kids are being denied to visit their mom when a young man who is the only source of income for the family has been executed just because writing in a weblog! How can be in a mood to see the performance of your wife!
Ha!!!!!!!!!??????


های گیل
های
همسرم برنامه ای اجرا می کند که مایلیم تو هم باشی
نمی توانم
چرا؟
شرحش مشکل است. نمی توانی دریابی
امتحان کن
خوب چطور بگویم. وقتی مادری 14 ماه نمی تواند فرزندش را بیابد که در کدام زندان است وقتی وکیل مدافع حقوق کودکان را زندانی می کنند و اعتصاب غذا می کند چون از ملاقات فرزندانش که مادرشان را ببینند جلوگیری می کنند وقتی مرد جوانی که تنها نان آور خانواده اش است بخاطر اینکه در وبلاگ نوشته است، اعدامش می کنند! چطور می توانم در حال و هوایی باشم که اجرای برنامه همسرت را ببینم!
ها!!!!!!!!!!؟؟؟؟

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۱

چه کنم قرار بردی ندهی به دل قراری - گیل آوایی

1 نوامبر2012

چه کنم قرار بردی ندهی به دل قراری
نه سرِ قرار آیی نه سرِ قرار داری

نه گذر کنی ز راهی نه به کس رخی نمایی
نه دمی به سویم آیی نه سری زنی به یاری

نکند زیاد بردی، منم آن شرارِ مستت
که به کوی تو نشستم نه بری دهی نه باری

به نسیم گفتم اما خبری زتو نیامد
دل من به ناله گوید چه غمی، چه روزگاری

دل بی قرار گرید زشبان بی تو بودن
شده ای هوار جانم چه غمی به دل گذاری!

چو خیال می ربایی دل بی قرار ما را
به نوای دل نشانی، نی وُ ناله، زخمه تاری

تو غمی، غمی که خواهم به هوار دیلمانی
که به شور نغمه آری چو پیاله ام شراری

صنما تو می ندانی که به تنگ آمدم من
چه بگویمت که آیی برِ من به غمگساری

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱

یار بیگانه شد وُ چون وُ چرا را تو بخوان! - گیل آوایی

نوامبر2012
 یار بیگانه شد وُ چون وُ چرا را تو بخوان!
قصه دلشدنِ ما، غمِ ما را تو بخوان

ما شکستیم چو جام وُ دلِ دلداری نیست
گر به شب، چله گزیدیم، نوارا تو بخوان

ما در این دشتِ بلا، دلشده وُ حیرانیم
سرِ سودایی ما، حالِ سماء را تو بخوان

روزگاری دلِ ما نازِ دلِ یاری داشت
بی بها گشته جفاییم، جفا را تو بخوان

شب و روزِ دگری قسمت ما شد اما
گر ترا قسمت ما گشت وفا را تو بخوان

ما به ویرانی خویشیم چو آهی بر جام
دل ما در دل آن یارِ بلا را تو بخوان

بخت ما یار نبود، یار گریزان شد وُ لیک
در نگاهش شررِ مهر و صفا را تو بخوان

داد از این چرخ، نچرخید به کام دل ما
گر به کام دگری هست خدارا تو بخوان

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۱

آتش افشانی ما، باده به یاری آمد - گیل آوایی


سی و یکم اکتبر2012 
آتش افشانی ما، باده به یاری آمد
نای نی بود، پی اش زخمه تاری آمد

شور مستانه ما را چوشب از ماه شنید
شهد مستانه ما را به هواری آمد

دل هوایی شد و با باده غم از یاری گفت
زآنکه هر پرده آهی به خماری آمد

راز دل بود شب ما که فغانم می رفت
به ره یار که زلفش به نگاری آمد

آه از چشم سیه کز دل جامم می سود
سِحر مستانه شبان را به دماری آمد

ای هم آواز دل ما که غمِ یارت نیست
بین ز هر پرده سازی دمِ زاری آمد

آنچه با راز دل از شب به فغانی می رفت
بخیال خوش ما زُلف نگاری آمد

جام در دست وُ سبو در بر و نای و تاری
ای خوش آن دم که به دل ساحت یاری آمد

شب است وُ دل به هوای دیار می گرید - گیل آوایی

سوم نوامبر2012
 شب است وُ دل به هوای دیار می گرید
کجا شوم که دل از روزگار می گرید

به آه می شکند بغض غم که دور از یار
خیال پر دهد وُ زارِ زار می گرید

هوای هیچ بسر نیست جز هوای دیار
قرار نیست دلم بی قرار می گرید

دگر نه باده فروشوید اشک و زاری را
نه زخمه های دل انگیز، تار می گرید

ز هر بهانه به نام وطن هوار شود
خدای را که دل از این هوار می گرید

نگاه ماتِ مرا آهِ دل بگیراند
غریب خسته زغربت خمارمی گرید

وطن اسیر وُ همه سربدار زندانند
اسارتی ست به هر جا که یار می گرید

ندارد این دل غمگین امید دستِ قضا
گشایشی بشود هر که زار می گرید

هزار شوق که سبزانه ره گشاید، آه
دریغ کز بد ما هر بهار می گرید

بیا که طرح دگر باید این اسارت را
چنین که غربت ما زانتظار می گرید
(وگرنه غربت ما زانتظار می گرید)