سی و یکم اکتبر2012
آتش افشانی ما، باده به
یاری آمد
نای نی بود، پی اش زخمه
تاری آمد
شور مستانه ما را چوشب
از ماه شنید
شهد مستانه ما را به
هواری آمد
دل هوایی شد و با باده
غم از یاری گفت
زآنکه هر پرده آهی به
خماری آمد
راز دل بود شب ما که
فغانم می رفت
به ره یار که زلفش به
نگاری آمد
آه از چشم سیه کز دل
جامم می سود
سِحر مستانه شبان را به
دماری آمد
ای هم آواز دل ما که غمِ
یارت نیست
بین ز هر پرده سازی دمِ
زاری آمد
آنچه با راز دل از شب
به فغانی می رفت
بخیال خوش ما زُلف
نگاری آمد
جام در دست وُ سبو در
بر و نای و تاری
ای خوش آن دم که به دل
ساحت یاری آمد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر