1 نوامبر2012
چه کنم قرار بردی ندهی
به دل قراری
نه سرِ قرار آیی نه سرِ
قرار داری
نه گذر کنی ز راهی نه
به کس رخی نمایی
نه دمی به سویم آیی نه
سری زنی به یاری
نکند زیاد بردی، منم آن
شرارِ مستت
که به کوی تو نشستم نه
بری دهی نه باری
به نسیم گفتم اما خبری
زتو نیامد
دل من به ناله گوید چه
غمی، چه روزگاری
دل بی قرار گرید زشبان
بی تو بودن
شده ای هوار جانم چه
غمی به دل گذاری!
چو خیال می ربایی دل بی
قرار ما را
به نوای دل نشانی، نی
وُ ناله، زخمه تاری
تو غمی، غمی که خواهم
به هوار دیلمانی
که به شور نغمه آری چو
پیاله ام شراری
صنما تو می ندانی که به
تنگ آمدم من
چه بگویمت که آیی برِ
من به غمگساری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر