جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

در کشورِ از ما بهتران ایرانی باشی وُ کله ماهی خور هم! چه می شود!؟ - گیل آوایی




ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود!
حافظ جان جانان
.
در کشورِ از ما بهتران  ایرانی باشی وُ کله ماهی خور هم! چه می شود!؟
بیگانه آشنایی باشی در سرزمینی که در آن از آب و آتش گذشته ای، مجالی دست داده باشد که هواری بزنی به پیاله ای که در خوشخوشانه راندنِ به سوی خانه، دست بر بختِ همیشه آماده به گیردادنت، گیر افتاده باشی چنانکه ناگهان همه چیزت به یک سراسیمگی ی در خطر بودن، که از خیال به واقعیتِ بهم ریختن، دست و پا بزنی! وقتی که چشمت بیافتد به دستۀ نورانی ی در دستِ پلیس، درایستگاه وارسیِ رانندگانِ مست!، چنان وا بروی به " ای وای" گفتنی که مستی بشود زهرِ مار! انگار برقِ فشار قوی ای که ناگهان به تو وصل کرده باشند! رنگ از چهره ات بپرد! که گویی دنیا به آخر رسیده است! وای که چه می شود!؟
اما با همۀ چنبه های دردآورِ بومی نبودن وُ دیگرگونه به حساب آمدن!، یک خوبی اش همین وقتهاست که گیر بیافتی بویژه که کله ماهی خور هم باشی!، شورای امنیت هم به گردت نمی رسد! و در مقابل هوشیاریِ مستانه ات، آقای بان کیمون هم باید برایت بوق بزند!!!! چرایی اش هم شاید گویا باشد اگر برایت بنویسم که در سراسیمگی ی دیدنِ پلیس و رسیدن به ایستگاهِ وارسیِ الکل، وقتی چشمت به پلیس می افتد و پرسش اینکه مشروب خورده ای!؟ و تو در کمال یگانگی یا انگار که دوستی چندین و چند ساله داری، بسادگی بپرسی: تا حالا پناهنده بوده ای در سرزمینی و باشی در جایی که حال و هوای سرزمین مادری ات را داشته باشد!؟
و پلیس جانِ مهربان هم نگاهی آنچنانی به تو بیاندازد و راه نشانت دهد  که بروی با شب خوش گفتنی و یادآوری اینکه به گاهِ رانندگی مشروب نباید خورد. راننده همیشه باید مشروب نخورده باشد!!!!
باور کن اگر دنیا هم به تو می دادند باز نمی توانست آن خوشی ای را می داشت که آن لحظه چنان برخورد مهربانانۀ پلیس در آن بزنگاهِ گیر افتادنت، به تو دست داده بود! سر از پا نشناخته چنان از ایستگاه وارسیِ الکل دور می شوی که نه از مستی نشانی بوده باشد نه هر آنچه که جان و جهانت را بخود مشغول داشته بود! همه چیزت می شود برخوردِ آن پلیس و خوش به حالیِ اینکه از خطر جستی! و کوهِ این پرسش در تو که براستی وقتی مستی!، چرا پشت فرمان می نشینی که.......................
حالا ممکن است چنان مست هم نبوده باشی اینکه مثلا دو لیوان شراب خورده باشی یا کنیاک یا ویسکی یا خلاصه چیزی در همین حدودها اما چنان مست نبوده باشی که ندانی یا نتوانی ....ولی درصدِ بیان شده در قانون برای بودن آن اندازه الکل در تو است که سرنوشت ترا رقم می زند!!!!! و همینجای ماجراست که آن درصد چه باشد! ما هم که از هرچه ممنوع وُ نباید وُ دست وُ پا بستگی! سرکشانه گریزانیم! و همین اش! کار دستمان می دهد! یعنی شده است بخشی از وجود یا شخصیت یا فرهنگ یا چه می دانم یک رمزِ دیگرگونه برخورد کردن در ما!!!! اصلا ما انگار زاده شدیم به هر نبایستنِ تحمیلی به انسان، نه بگوییم حالا هرچه که باشد! اینکه چرا جنگل نیستیم وُ در شهریم، داستان دیگری ست که پاسخش را شیطان داند خدا نمی داند!!!!
بگذریم! آدمی هرچه که باشد یا ادعا کند! وقتی چنان پیش آید که باید از آن، خود را برهاند، در می یابد که چه کارهایی از او می تواند سر بزند! پیشترها، خیلی پیشترها، سالهای دورِ جوانی، وقتی در تب وُ تابِ دست به دست کردنِ کتابهای ممنوع بودیم، یکی از مقوله ها، بحث "خصلت" در آدمی بود اینکه در شرایط مشخصی، خصلت های نهفته به تناسب شرایط، خود را در آدمی می نمایاند! یعنی اگر پیش بیاید ما هم بله!؟
و این! خیلی خیلی وحشتناکه!  
حالا بگذریم از اینکه آن پلیس جان! به بهای نادیده گرفتنِ مسئولیتش، تسلیم حسِ انسانی اش شد و راه داد به تو تا مجالی که نفس بکشی و حالی بکنی وُ حالت گرفته نشود! اما بخودت می رسی و وارسی ات که چنان زیرکانه بخواهی به ناگاه چنان دلتنگی ی غریبانه ای را هوار بزنی تا خود را از خطرِ تاوانهای آن چنانی بجهانی اما خودت را درگیر حسی می کنی که چرا باید.............................
بگذریم! خیلی چیزها که حتی تصورش را نمی کنیم از ما سرزدنی ست! باور نمی کنی!؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر