بعضی
دردها مانند بعضی آدم!ها، فقط برای اینکه بودنشان معنا داشته باشد بجان آدمی می
افتند. مثل یک سادیسم یا یک آزارِ مردم آزارانه! مثل اینکه درونمایه، ماهیت، اصل و
پایه شان درد دادن و آزردن و ویران کردن است و برای همین هم هستند یا می آیند و
نیششان را که زدند، می روند. دو هفته پدرم در آمد. هیچ جنبش و تکان و حرکتی بی درد
نبود. نه یک درد ساده!؟ نه! دردی که دادم را در می آورد! چرا!؟ برای اینکه درد
باشد! شاید من به سراغش رفته بودم حالی ام نبود اما من فقط داشتم خاکِ گلدانِ نارنج جانم را عوض می
کردم. همین! کجای این کار به درد ربط داشته که بیاید و دمار از روزگارم در بیاورد
و بعد هم برود. همانطور که آمده بود، گورش را گم کند! چه کاری اش داشتم!؟ جُوک است
اگر ربط داده شود به اینکه:
مرد
را دردی اگر باشد خوش است!
درد
بی دردی علاجش آتش است[1]!
این
درد با آن درد مانند گودرزی با شقایقی ست! باور بکنید یا نکنید همین است! مثل شاعر
همین شعر که درد را خوش داشته اگر شاشش می گرفت خودش را خلاص نمی کرد!؟ اما می
ماند درد می کشید چون مرد را دردی اگر باشد خوش است!؟ امکان ندارد! می رفت خودش را
خلاص می کرد بعد به شعرش ادامه می داد! هر کسی می گوید نه امتحانش ضرر ندارد!
باور
کنید بعضی پدیده ها یا نمادها فقط برای اظهار وجودشان بجان آدمی می افتند! فقط برای
اینکه هستند و هستن شان همین درد دادن است! انگار که آدمی هم یک جوری به مازوخیسم
دچار شده یا بوده باشد، این درد را با خود می کشد مثل تیر غیبی که از جایی می آید می خورد به دو
دختر بی گناهی که داشتند می رقصیدند، می کشدشان یا مثل آن زهر دادن دانش آموزان
دختر در افغانستان یا اصلا چرا دور می رویم همین اردوغانِ خاک بر سر در ترکیه که فقر و بی سوادی و بیکاری را بیخیال
شده به فکر ماتیک مالیدن مهمانداران هواپیما افتاده یا نبودنِ عرق فروشی در حوالی
مسجد ( حالا بماند اینکه عرق فروشی را خراب می کنند و مسجد می سازند!!!)و.. این
حرفها. حالا اینها را بگذار کنار دردی که 34 سال است یک ملت را عروس کرده!، دست
بردار هم نیست. هنوز زهرش انگار تمام نشده و به پیکر یک ملت چسبیده و به آزار و
درد و ویرانگری اش ادامه می دهد! تازه ترین نمونه اش همین حکم کهریزکی شان!!!. این
دردها فقط برای درد و آزار و زهرآگین کردن آدمی هستند که می آیند و بجان آدمی می
افتند و زهرشان را می ریزند بعد هم همانطور که آمده اند گم می شوند می روند انگار
نه انگار. می گویم انگار نه انگار برای
اینکه بارها در تاریخ تکرار شده اند. تاریخ پر است از این دردها که دوباره سر در
آورده اند. درد هستند. درد. دردی که می آیند و عذاب می دهند و بعد هم گورشان را گم
می کنند.
تا
اینجایی که خوانده اید یا خیلی بفکر فرو رفته اید یا اینکه شاید فکر می کنید همینی
که تا اینجایش را خوانده اید هم یکی از همان دردهاست برای اینکه سرکارتان بگذارد
نوشته شده است که خوانده شود حالا هرچه که باشد خوب ما هم در همین روزگار داریم نفس می کشیم نفس که
نه! درد می کشیم چه فرق می کند یک گودرزی دیگر به یک شقایقی دیگر ربط داده شود!؟
تنها فرقش واقعیت دوهفته درد کشیدن از
دردی ست که بی هیچ ربط و رابطه ای بجانم افتاد و تا اینجای ماجرا جان بلبم کرد! باید
یک چیزی می گفتم تا نفسی تازه کرده باشم! نه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر