پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳

می خواستم از گدابهار بگویم اما ......- گیل آوایی



می خواستم از  گدابهار  بگویم اما به جارو کونه خوردن رسیدم! می بینید!؟

گدا بهار که می رسید مانند این بود که از یک جدال با نداری و سرما و حتی قحطی پیروز در آمده باشی. گدا بهار با همۀ ناداریِ پس از زمستان، یک امید یک نوید یک بشارت یک زندگی تازه و دوباره یافتن بود. گدابهار فقط تر و تازگی خاک و آب و هوا نبود تازگی انسان بود. زایش دوباره و سر برآوردن دوباره از دل سرما و یخبندان و هزار درد بی درمان زمستانی بود که رمقِ تا آن زمانی را برای گذر از آن به میان آورده باشی و تمام کرده باشی. زمستانی که همۀ پستایی ها ( ذخیره ها) را تمام کرده باشی و چشم به طبیعت بی دریغ گیلان می داشتی با انبوه دست و دلبازانۀ باغ و درخت که خوشخوشانِ همۀ خانوارهایی می کرد که روزی شان به همین باغ و درخت و شالی بند بود. از همین گدابهار چانۀ زندگی زمستانی را بستن آغاز می شد و همه چیز از چرنده و پرنده و صد البته انسانِ آفریننده و ویرانگر! هم!، شکلی زنده و پویا می یافت. چرایی گدابهار نامیدنِ این دوره یعنی از پایان زمستان و آغازه های بهار هم بخاطر این بود که تا بر و باری از باغ و دار و درخت قسمت آدمی که پستایی ها را تمام کرده و در یک بی بر و باریِ آنچه که به آن وابسته بوده قرار گرفته، بشود، بی شباهت به چشم داشتن به همت و کرم و مهربانی و بخشش طبیعت نبود. دوره گداییِ انسان از طبیعت. دورۀ چشم داشتن انسان از زایش و بار دهیِ زمین. زمینی که دل به آن بسته ای و به  آن زنده ای. زمینی که میراث ماندگاری انسان است. کشاورز بی زمین کشاورز بدور از کشت و کار و تولید، مرده است. هیچ است. پیوند کشاورز به زمین و طبیعتی که در آن نفس می کشد، پیوندِ بودن نبودن است. از همین دورۀ گدا بهار شادیها نیز آغاز می شود. دست و دلبازی ها رنگ تازه ای بخود می گیرد. زمین و آب و خاک و هوا، نیروی تازه ای در جان آدمی می دواند. دوباره زایش و تولید و کشت و کار می آغازد. گذشته از میوه و سبزی باغ که فراوان بود و از حساب هم بیرون! یکی از دست آوردهای همین دوره یعنی گدا بهار به بعد، تا جایی که به بچه ها مربوط می شد! تخمه های خربزه و هندوانه و کدو بود. این تخمه ها را خشک کرده و انبار می کردند آن هم در کیسه های پارچه ای خاص! که گاه بر ستون ایوان خانه یا بر روی رف یا در یک گمجِ زندانی شده در یک گرَک( گرک نوعی سبدِ بافتنی از ساقه برنج است که دیگ گلی-گمج- یا هندوانه کدو خربزه را میان آن می گذاشتند و جایی می  آویختند)! یا به در و دیوار آشپزخانه و تلار آویز می شد و گاهان تعطیلی و بیکاری از درس و مدرسه و  حتی پیش از مدرسه!،بخصوص روزان و شبان بارانی، مشتی از همین تخمه ها در خکاره( تاوه یا تابه!) بو داده می شد و در جیب لباس کودکانه ریخته می شد. و اما مشکل از همین جا شروع می شد مشکلی که پیامد آن جاروکونه خوردن بود. جاروکونه = دستۀ جارو( جاروی معروف به جارو رشتی!) به این ترتیب که قسمت پهن جارو در دستان مادر بود و قسمت سختِ آن یعنی دستۀ جاور مانند چوب دستی ای که در دست برای کتک زدن باشد!، مانند هیولایی در هوا تاب می خورد و  دردآور بودن یا نبودنش هم به خشم مادر بستگی داشت و مهربانی اش که دلش نمی آمد کتکی آن چنانی بزند! و این جاروکونه خوردن زمانی بود که پوست تخمه ها را در اتاق یا ایوان یا در حیاطِ جلوی ایوان می ریختی! طوری که باید جارو می شد و صد البته کارِ زیادی برای مادر! و همین کار زیادی یا بیگاری! جاورکونه خوردن را در پی داشت!
نمی دانم کسی از هم ولایتی هایم یادی، خاطره ای از جارو کونه خوردن دارد یا نه!؟ اما من از این جارو کونه خوردن خاطره زیاد دارم البته نه از کتک و درد و این حرفها! بلکه از خنداندن مادر و تسلیم کردنش به گاهان جاروکونه خوردن! چون آنقدر دورش چرخ می زدم و از خوردنِ دسته جارو به من در می رفتم که مادر خسته می شد و سرش گیج می رفت و زمین می نشست و در حالیکه دستم را هنوز در دستش داشت! تهدید می کرد که باز هم خواهد زد اما تاکتیکِ چرخ زدن دورِ مادر کارش را می کرد و از تهدیدهایش نه تنها نمی ترسیدم بلکه دُور بر می داشتم و می گفتم اگه تانی بزن= اگر می توانی بزن!

پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳ - ۱۳ نوامبر ۲۰۱۴

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر