نگاهش
به لیوان آبجو بود و هزار خیال می شمرد. کسی غیر از او در بار نبود. بارمن سر به کار خودش داشت.
بطری های مشروب در قفسه پشت سرش صف کشیده، رویای شبانه را انتظار می کشیدند تا
دستهای بارمن بسویشان دراز شود و مستی جانشان را در پیاله های نوش بادان خالی کند.
فضای نیمه روشن بار جان می داد برای نشستن
و فکر کردن یا شاید انتظار هم.
دست
به آبجو برد. جرعه ای نوشید. بی آنکه حواسش باشد لیوان آبجو را روی میز گذاشت. کفِ
آبجو را از تارهای سیبیلش زدود. پیپ نیمه روشنش را دوباره گیراند. دودش را هوا
داد. چیزی از پنجرۀ کنارش گذشت. شانه بالا انداخت. پُکِ دیگری به پیپش می زد که
باز چیزی از کنار پنجره گذشت. چیزی که فکر کرد زاغ او را چوب می زند. به پنجره چشم
دوخت. خبری نبود. همچون نگبهانی که چیزی کنجکاوی اش را چوب زده باشد و او را
هوشیارتر کرده و به حالتی آماده باش در آورده باشد، به پنجره خیره شد. هر چه ماند
خبری نشد. سمج و کنجکاو چشم از پنجره بر نگرفت. همه چیز یکنواخت و بی حرکت می نمود.
نه کسی می گذشت، نه ماشینی می آمد یا می رفت، نه هایی بود نه هویی. یک زندگی مرده
جریان داشت. بی حوصله پیپش را در زیرسیگاری گذاشت. لیوان آبجو را بلند کرد. جرعه
ای نوشیده ننوشیده، دید چیزی از کنار پنجره گذاشت. بلند شد. با شتاب از بار بیرون
آمد. به چپ به راست نگاه کرد. هیچ جنبده ای نبود. روبرویش فضایی از درختانی
برگهاشان باخته، تا آسمانِ دلگیر وُ پایین
آمده قد کشیده بودند. نه پرنده ای می پرید، نه کسی از آن می گذشت. شانه بالا
انداخت. بخودش گفت:>>> ادامه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر