گیل آوایی
دوشنبه، 21مرداد ۱۳۸۷
تازه از سر کار برگشته بودم. سختی کار آن روز بحدی بود که نای حرف
زدن نداشتم. خودم را آماده کرده بودم که دست و صورتی بشورم و با چای نیم روز و
شنیدن اخبار و لم دادن آن چنانی استراحتی کنم.
امروز از آن روزهایی بود که فرصت سر خاراندن هم دست نمی داد. نمی دانم وقتی که کار روزانه گاها" خارج از آن شکل هر روزه اش سخت می شود،همکاران هم غوز بالای غوز می شوند.انگار که آسمان سوراخ شده و آنها افتاده اند پایین! مثل اینکه همه همه کاره اند و هیچ کاره!
به هرحال دست در جیب کرده و کلید را در آورده و در قفلٍ در گرداندم. در را کاملا" باز نکرده بودم که صدای آرام بخش دخترم با گفتن " بابا اومد" تمام خستگی و کار روزانه را دلپذیر کرد. نمی دانم اگر او نبود چگونه می توانستم زندگی را تحمل کنم. وجود او نمودٍ عشق و مهربانی و لطافت کانون خانوادگی من است. وقتی که از چیزی رنجیده باشم یا بحثی، بگو مگویی در میان آید، همچنانکه نگاهم به چهره او می افتد، مهربانی بی غشٍ نگاهش مانند آب بر آتش است. بویژه اگر بسوی من آمده باشد و در آغوشم بگیرد! آنگاه نه از خشم نشانیست و نه از بگو مگویی!
هنوز کفشم را در نیاورده بودم که مدیر کل مربوطه را در لباسی غیر معمول دیدم. شستم خبردار شد که خبری باید بوده باشد!
تعجب زده پرسیدم:
امروز از آن روزهایی بود که فرصت سر خاراندن هم دست نمی داد. نمی دانم وقتی که کار روزانه گاها" خارج از آن شکل هر روزه اش سخت می شود،همکاران هم غوز بالای غوز می شوند.انگار که آسمان سوراخ شده و آنها افتاده اند پایین! مثل اینکه همه همه کاره اند و هیچ کاره!
به هرحال دست در جیب کرده و کلید را در آورده و در قفلٍ در گرداندم. در را کاملا" باز نکرده بودم که صدای آرام بخش دخترم با گفتن " بابا اومد" تمام خستگی و کار روزانه را دلپذیر کرد. نمی دانم اگر او نبود چگونه می توانستم زندگی را تحمل کنم. وجود او نمودٍ عشق و مهربانی و لطافت کانون خانوادگی من است. وقتی که از چیزی رنجیده باشم یا بحثی، بگو مگویی در میان آید، همچنانکه نگاهم به چهره او می افتد، مهربانی بی غشٍ نگاهش مانند آب بر آتش است. بویژه اگر بسوی من آمده باشد و در آغوشم بگیرد! آنگاه نه از خشم نشانیست و نه از بگو مگویی!
هنوز کفشم را در نیاورده بودم که مدیر کل مربوطه را در لباسی غیر معمول دیدم. شستم خبردار شد که خبری باید بوده باشد!
تعجب زده پرسیدم:
-
اِه....کجا!؟ تازه رسیدم!؟ تو داری میری بیرون!؟
با لحن صدایی که مجال هیچ گونه اعتراض یا جرات کردنی رانمی داد! گفت:
-
اِوا....یعنی چی کجا!؟ مگه قراره همه اش خونه
باشم!؟ وا....
زیر لب چیزهایی زمزمه کرد که ناشنیده می دانستم چه باید باشد! و
ادامه داد:
-
انجمن ایرانیها سخنرانی داره و منام باس برم.
طوری این حرف را زد که احساس کردم اگر چیزی بخواهم بگویم! همین الان است که هر چه کاسه و بشقاب و لنگه کفش نثارم شود!
همیشه این وضع که با مدیرکل مربوطه پیش می آید بهترین کار را سکوت می دانم و بره شدن در مقابل او تا از جار و جنجال بدور باشم. مخصوصا" امروز که با این همه خستگی
اصلا" حوصله اش را هم نداشتم! یعنی همان که بشوخی تکرار می کرد که تمام حرفِ یک مردِ خوب در خانه سه کلمه است: سلام! چشم! خدا حافظ!
سرم را انداختم پایین و کفش را در آوردم. پرنده قشنگم را که پیش رویم ایستاده بود در آغوش گرفتم. با بوسه جانانه و ناز دل نشینش خستگی کار روزانه را از یاد بردم. در حالیکه به شیرین زبانی او که مثل نسیمی آرامشم می داد، گوش می کردم، چشمم به ننهء همیشه چارقد پچیده ام افتاد.
با تعجب پرسیدم:
- اِ .... ننه جون! تو دیگه کجا!؟
جواب داد:
- وا... من دیگه کجا یعنی چی!؟ خوب معلومه! من هم می خوام با منیر برم دیگه!
- وا... من دیگه کجا یعنی چی!؟ خوب معلومه! من هم می خوام با منیر برم دیگه!
کمی نگاهم کرد و ادامه داد:
- منیر می گه این برنامه مالٍ خانوماس. خوب منام دارم می رم!
- منیر می گه این برنامه مالٍ خانوماس. خوب منام دارم می رم!
دیدم ای دلٍ غافل اینها ننه ام را هم از راه بدر کرده اند! با خود گفتم:
- نکنه این ننه ما هم فکر کرده که سفره نذری! یا روضه حضرت فلان کس و این حرفهاست!
هر چه زور زدم بفهمم که این برنامه خانمها چه چیزیست که راه انداخته
اند سر در نیاوردم و مانده بودم به حال و هوای ننه که اینطور راه افتاده است! رو
کردم به ننه و گفتم:
- ننه جون این روضه پوضه نیستا!؟ باور کن از سفره حضرت عباس و چه میدونم فاطمه زهرا و این خبرا نیستا!؟ یه وقت فکر نکنی نذری چیزی یه!؟
- ننه جون این روضه پوضه نیستا!؟ باور کن از سفره حضرت عباس و چه میدونم فاطمه زهرا و این خبرا نیستا!؟ یه وقت فکر نکنی نذری چیزی یه!؟
ننه نگاهی به من کرد که از گفته ام پیشیمان شدم! اینکه فکر کردم
ممکنه ننه این برنامه ها رااشتباه گرفته باشد! اگرچه احساس خوبی داشتم از اینکه
ننهء ما هم بالاخره به حقوق برابری زن و مرد کشانده شده و باورهای فئودالی را دور
ریخته است! اما نمی دانم چرا منصفانه ندیدم که تمام روز را در انتظار آمدن به خانه
باشم تا در کنارشان استراحتی کنم و خوش به حالم شود! ولی در خانه بمانم و آنها
نباشند.
دست و رویی شستم و روی کاناپه ولو شدم. در حالیکه روزنامه را داشتم ورق می زدم، پرسیدم:
- بی انصافا حداقل یه چایی میذاشتین!
دست و رویی شستم و روی کاناپه ولو شدم. در حالیکه روزنامه را داشتم ورق می زدم، پرسیدم:
- بی انصافا حداقل یه چایی میذاشتین!
صدایی از آنسوی سالن آمد که:
- چایی نیست! خودت باید تازه دم کنی. این که دیگه کاری نداره!
- چایی نیست! خودت باید تازه دم کنی. این که دیگه کاری نداره!
گفتم:
- با این وضع شام چی میشه!؟
- با این وضع شام چی میشه!؟
گفت:
- همین رستوران چینی یه شام بگیر. واسه ما هم بذار!
- همین رستوران چینی یه شام بگیر. واسه ما هم بذار!
زیر چشمی نگاهی به ننه کردم! دیدم نه خیر! ننه هم با مدیرکل مربوطه
دست به یکی کرده و حتما" می خواهد تلافی ان خدا بیامرز را هم سر من در
بیاورد!
گفتم:
- بابا این که نمیشه! شما با این برنامه خانوم بازیهاتون خواهره ما را عروس می کنین!
گفتم:
- بابا این که نمیشه! شما با این برنامه خانوم بازیهاتون خواهره ما را عروس می کنین!
دیدم صدای مدیر کل مربوطه بلند شد:
- بیخود شلوغش نکن! وا.............خیال می کنه کلفتشم که دس به سینه براش بمونم!
- بیخود شلوغش نکن! وا.............خیال می کنه کلفتشم که دس به سینه براش بمونم!
لبخندی زدم و با صدای تسلیم طلبانه ای گفتم:
- ننه جون! دلت میاد!؟ بخدا خسته ام! سخنرانی پوخنرانی چی یه آخه!؟ جانه ننه نا ندارم! ترو خدا از خر شیطون بیا پایین!
- ننه جون! دلت میاد!؟ بخدا خسته ام! سخنرانی پوخنرانی چی یه آخه!؟ جانه ننه نا ندارم! ترو خدا از خر شیطون بیا پایین!
دیدم باز هم صدای مدیر کل مربوطه بلند شد که:
- چی داری می گی!؟
- چی داری می گی!؟
گفتم:
- آخه این که فقط چایی گذاشتن نیس! شام باس بگیرم! بچه نیگه دارم! سوت و کور اینجا بمونم که چی!؟ خانوما دارن فمینسم پارتی می دن!؟
- آخه این که فقط چایی گذاشتن نیس! شام باس بگیرم! بچه نیگه دارم! سوت و کور اینجا بمونم که چی!؟ خانوما دارن فمینسم پارتی می دن!؟
خلاصه آمدند دمِ در و خواستند کفش بپوشند. در حالیکه ننه داشت روسریش
را مرتب می کرد به آرامی پرسید:
- رضا جان....این فمینیسم پمینسیم چی یه می گن!؟
- رضا جان....این فمینیسم پمینسیم چی یه می گن!؟
گفتم:
- ننه جون فمینیسم واسه همه دنیا اینه که از حقوق زنها دفاع کنن. اینه که زن و مرد حقوق برابر داشته باشن. این موضوع هم فقط واسه خانوما نیست بلکه آقایون هم تو این کارا حضور دارن و فعالیت می کنن. مبارزه می کنن. ولی واسه ما ایرانی ها برعکسه! درست مثه خیلی چیزای دیگه! فمینیسم واسه ما ایرانیها یعنی آپارتاید جنسی منتها از نوع خانومهاش که خواهر هرچی مرد رو عروس کردن! یعنی اینکه تمام روز بری جون بکنی بیای خونه چایی بذاری! شام درست کنی! خونه نیگه داری! تا خانوما برن فمینیسم پارتی وحرفام نزنی! فمینیسم واسه ما ایرانیها یعنی خانوما هر کاری دلشون خواست بکنند! یعنی ادای مردا رو در بیارن! یعنی حقوق مردا رو نادیده بگیرن! یعنی واسه مردا شاخ شونه بکشن! یعنی بی بند و باری خانوما! یعنی اینکه...
ناگهان مدیرکل مربوطه سرش را بلند کرد و با قیافه حق بجانبی گفت:
- چی داری واسه خودت شعار می دی!؟ آپارتاید چی یه! این آسمون ریسمونا چی یه می بافی!؟
- ننه جون فمینیسم واسه همه دنیا اینه که از حقوق زنها دفاع کنن. اینه که زن و مرد حقوق برابر داشته باشن. این موضوع هم فقط واسه خانوما نیست بلکه آقایون هم تو این کارا حضور دارن و فعالیت می کنن. مبارزه می کنن. ولی واسه ما ایرانی ها برعکسه! درست مثه خیلی چیزای دیگه! فمینیسم واسه ما ایرانیها یعنی آپارتاید جنسی منتها از نوع خانومهاش که خواهر هرچی مرد رو عروس کردن! یعنی اینکه تمام روز بری جون بکنی بیای خونه چایی بذاری! شام درست کنی! خونه نیگه داری! تا خانوما برن فمینیسم پارتی وحرفام نزنی! فمینیسم واسه ما ایرانیها یعنی خانوما هر کاری دلشون خواست بکنند! یعنی ادای مردا رو در بیارن! یعنی حقوق مردا رو نادیده بگیرن! یعنی واسه مردا شاخ شونه بکشن! یعنی بی بند و باری خانوما! یعنی اینکه...
ناگهان مدیرکل مربوطه سرش را بلند کرد و با قیافه حق بجانبی گفت:
- چی داری واسه خودت شعار می دی!؟ آپارتاید چی یه! این آسمون ریسمونا چی یه می بافی!؟
گفتم:
- ده...! همین که من پدرم در بیاد و تو بگی: من آنم که رستم بود پهلوان! یعنی اینکه....
- ده...! همین که من پدرم در بیاد و تو بگی: من آنم که رستم بود پهلوان! یعنی اینکه....
هنوز حرفهایم تمام نشده بود که با نگاه شوخ و دلنشین ننه روبرو شدم.
این حالت را همیشه زمانی داشت که چیزی را باور نکند و یا اینکه بخواهد بگوید:
- برو پی کارت عمو.......
پایان
- برو پی کارت عمو.......
پایان