جهان در خواب،
و خوابِ جهان در نگاه من!
شبحی سیاه
آرام
آرام
به صبح رو می بازد.
سوسویی
دورهای دور
چونان دستی به بدرود
کم
کم
می شود.
هیچ گاه چنین
به پوم تاکِ قلبم
دل نداده بودم
که داده ام!
شب می رود.
بامداد آشتی دیگریست
میان من
و جهانی که کاش بشود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر