سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۷

خانۀ مادری- داستان- گیل آوایی


خانۀ مادری
گیل آوایی

سه‌شنبه  ٨ آبان ۱٣۹۷ -  ٣۰ اکتبر ۲۰۱٨



همه اش با دیدنِ یک عکس شروع شد. عکسی که از عکس گرفته شده بود. عکسی که در آلبوم خواهر بود و خواهر نمی توانست از آن عکس چشم بپوشد. برای همین هم از آن عکس در آلبوم عکسی گرفته شد. و یادم بود آن عکس در چه زمانی گرفته شده بود. یادم بود چه سال و ماهی بود و چه شور و حالی داشت آن هنگامی که این عکس گرفته شده بود.
و همه اش با دیدن همین عکس شروع شد. دیدنی که آتشی برپا کرده بود. آتشی چنان که انگار جنگل خشکی با یک جرقه آتش بگیرد. یک جنگل آتش!. همینطور هم  شد.
گفته بود به محض اینکه چشمش به آن افتاد، نمی توانست به یاد من نباشد. با یک عکس انگار آتش زیر خاکستر را دوباره شعله ور کند. درست مانند آتشی که در اجاق آشپزخانۀ خانۀ مادری بود. آتشی که خاموشی نداشت. هر بار کافی بود چند تکه چوب روی خاکستر می گذاشتی و  فوت می کردی. شعله های آتش آرام آرام از  زیر خاکستر سر بر می آورد و هیزمها را به رقصِ آتش می کشاند.
سالها گذشته بود و دیگر یک جوری با خودم کنار آمده بودم. و دیدن عکس و رفتن به آن سالها گویی در همان زمان و مکان و سن و سالی که بودم، قرار گرفته بودم. به روی خودم نیاورده بودم اما درونم چیزی شعله کشیده بود که بر همۀ فکر و حس من سایه انداخته بود.
وقتی تنها شدم رفتم بیرون، روی بالکن خانه ایستادم. به چشم انداز باغ و آسمان شهر  خیره شدم. با بال کشیدن پرنده، پر کشیدم و با آواز مرغ دریایی، آه!. خودم را رها کرده بودم یعنی رها هم نکرده بودم برده شده بودم. کشانده شده بودم. پرتاب شده بودم. چرا برای تو می نویسم!؟ شاید خودم هم نمی دانم اما می نویسم و اینطور با تو حرف می زنم بی آن که بدانم که هستی، چه هستی، چه می کنی. اصلاً چرا باید اینها را بدانم!؟
خوب! حرف زدنِ این سالهایم با تو نیز همین نوشتن شده است. می نویسم تو می خوانی. من می گویم تو نمی گویی. شاید هم شاهد نگفته های من باشی که در لابلای متنها و واژه ها همراه شده اند. مثل آهنگی که می شنوی. می توانی با چگونگی اجرایش رابطه بگیری یا اینکه در چه گوشه و مایه ایست یا با حسی که در آن است. حسی که نوازنده با هر نُت می نوازد. کدام را بگیری به خودت است یعنی به شنونده است.  اینجا هم به خودت است.
این که رابطه ات با نوشته چه باشد چگونه باشد، ماجرای خودت است و نوشته ای که می خوانی. برای همین هم می گویم شاهد نگفته های من هستی. باشی. یعنی بشوی. من از کجا بدانم!؟ خوب! من می نویسم اگر ننویسم خفه می شوم. می میرم. این جور هستم. یعنی شده ام. همیشه انگار یک جرقه، یک برخورد، یک حرف، یک چیزی حتی خیلی ناچیز؛ آتشی روشن می کند که همۀ بود و نبودت را در خودش می گیرد. شعله می کشد و تو هستی که هیزم آن اتشی تا بسوزی و خاکستری که از تو بماند ماجرای تو هست و حال و هوایی که داری. آه. باز هم دور شده ام. دور شده ام از آنچه که داشتم می گفتم. بله. از عکس داشتم می گفتم. از یک عکس. همه اش هم با یک عکس شروع شد.
لولۀ دودگرفتۀ چراغ را پاک کرده بود. یکی از کارهای هر روزه اش همین بود. چراغِ شیشه ایِ پایه بلندی که تمامش شیشه ای بود با شکمبه ای! بزرگتر که در آن نفت پر می کرد و لولۀ شیشه ایِ که خاص خودِ آن چراغ بود[1]. لوله چراغی که برای هیچ چراغ دیگری نمی شد استفاده کرد یعنی به هیچ چراغِ دیگری نمی خورد.
پیتِ نفت هنوز کنارش بود. کهنه ای که با آن لولۀ چراغِ نفتی  پاک شده بود، پای چراغ مچاله افتاده بود. روشنای گرگ و میش غروب سایه هایی به دیوار اتاقها انداخته بود. آخرین باری که با آب آهک دیوارها را سفید کرده بود، شش ماه می گذشت. ستونهای چوبی از یک سر، تا سرِ دیگرِ ایوان ایستا و بلند چنان می نمودند که سایه هاشان مانند غولهای پهن پیکر کشیده شده، نه سرشان پیدا بود و نه ته شان. در فاصلۀ میان ستونها، رف بود. رفی که دو ردیف باریکه چوبیِ میخ شده به ستونها بود که گویی دو خط موازی راه آهن می نمودند. بر جای جای آنها چیزی گذاشته شده بود. گاهی سبدی بافته از ساقه های برنج آویز بود و در آن گمج( دیگِ گِلی/سرامیکی)، کدو، خربزه گذاشته شده بود. روی ایوانِ درازی که فاصلۀ ستونهای رف و اتاقهای سفید شده از آب آهک بود، با حصیرهایی که هر یک تا بخشی از ایوان دراز می نمود،  فرش شده بود. روی حصیر مقابل درِ بازِ اتاقی که داخل آن به سختی دیده می شد، نشسته بود. تصویر سایه ای از او بر دیوار افتاده بود  که چون سایۀ ماه بر زمین می نمود. پیشِ پای او بقچه ای جمع و تا شده قرار داشت. تلی از پارچه های تا شده در کنار بقچه نشان از دوخت و دوز او داشت.  چادری که دورِ کمرش بسته بود، گره خورده اما وارفته بود. چنانکه اگر بلند می شد، از دُورِ کمر می افتاد.
سمت چپ او، ایوان کوچک دیگری بود که یک پله پایین تر به آشپزخانه وصل می شد. آشپزخانه ای که باید در آن خم می شدی تا می توانستی از نیمۀ دودیِ اتاق خلاص می شدی و جایی را می دیدی. سقف آن با آن دیرکها و پوشالهای دسته شده، از دود، سیاه شده بود و دیوار گلیِ آشپزخانه رنگی به رنگِ دود داشت و طاقچه های آن هر کدام چیزی در خود جا داده بودند. یک طرف اتاق اجاقی در دل دیوار بود و آتشی که همیشۀ خدا زیر خاکستر اجاق پنهان شده بود طوری که فوت می کردی شعله می کشید. اتاقی که مهربانترین، گرمترین و بهترین جای خانه در زمستانهای سرد و برفی بود. کنار همین آشپزخانه یک صندوق بزرگ چوبی بود که برنج سالانه در آن نگهداری می شد. هنگام که پیمانۀ برنج به تۀ صندوق می خورد، نشان از رسیدن برنج در شالیزار داشت و وقتِ درو کردنِ آن. گاه گاه هم می شد که کیسه کوچکی از برنج پر می شد و به برنج فروش محل فروخته می شد تا از تنگدستی و نیازِ نابهنگام کاسته می شد. این صندوق برکت خانه بود انگار.
سمت راستش اما پلکانِ چوبی نردبانی بود که از کفِ ایوان تا نیمه راه سقف کشیده شده بود و به تالارِ[2] خانه می رسید. حصیرهای لوله شده در گوشه ای از تالار چیده شده بود. رختخوابهای مهمان، تاشده و پیچیده در  پارچه ای بزرگ بود که بزرگیش چنان می نمود انگار می شد همۀ تالار را با آن فرش کرد! و رایحۀ عطری که هنوز هم به همان تازگی هر بار در جان و جهانم حس می شود. عطری که مهربانی بود. عطری که رایحۀ خانۀ مادری بود. عطری که با عطر خاکِ حیاط خانه در  هم می آمیخت. حیاطی که جارو می شد. مرغ و خروس و جوجه ها مانند یورشِ ارتشی سراسیمه از لانه در آن به هر سو می دویدند. عطر خاکِ باران خورده ای که نمِ باران راه می انداخت. فضای خانه از آن پر می شد و تا ژرفای جانت می نشست. خانۀ مادری بود و خاک باران خوردۀ حیاط خانه در جشم اندازی از باغ و درخت و کشکرت[3]! آری کشکرت، پرندۀ نجیبی که خبرنگار مادر بود با هر بار خواندنش که یا هوای خوشی در پیش بود یا خبر خوشی از عزیزی می رسید.
روی ایوان، پشت به اتاق نشسته بود. اتاقی که اتاق پذیرایی هم بود. اتاقی که نظم و ترتیب و آراستگیِ همواره داشت تا اگر مهمانی از راه برسد، آبروی خانه حفظ شده باشد! دیوارهای سفید شده و درِ چوبی در قابِ چوبیِ انگار از سالهای سال به این اسال رسیده، در پشت سرش زمینۀ عکس بود. او روی حصیرهای ایوان نشسته بود و سایه پرشکوهش بر دیوار.
در همین اتاق روی همین حصیر کنار همین دیوار بود که آخرین بار دیدمش. نشسته بود یک پا دراز کرده، پای دیگر تا شده، دست روی زانو گذاشته، پهنای دستش لای موهای حنا شده و چشمهای مهربانی که به هزار " چرا " نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت. نگاهی که از پی سالها هنوز با من است. آخرین نگاه با چراییِ کندن و کوچ،  چرایی مهاجرت، چرایی تبعید، چرایی روزگاری که کاش نه جدایی بود نه تبعید بود نه......
نه! نمی شود نوشت. واژه ای رسا نیست. واژه ای برای بیانِ بیشتر نیست. زبان گویایی ندارد. حسی ویرانگر، حسی شیرین!، ویرانگری وُ شیرینی! همچون اندوه ابوعطایی[4]!، ویرانی ای به همان ضرورتِ کندن وُ رفتن به هزار تعبیر و تفسیر و دلیلی که هر کدام با حسرتی هولناک که کاش نبود، جان و جهان را می گیراند. نمی شود گفت. نمی شود نوشت. واماندگی ای که مانند همان آخرین نگاه، آخرین بادمان، آخرین........................
بگذریم.  نمی توانم.

همین!



[1] این عکس را از اینترنت برگرفته ام. در زبان مردمی گیلان مثلی ست که به آدمهایی یک دنده، ناموافق، تکرو و کنار نیا با هیچکس گفته می شود. ترا شیش گیر باوردی= خودت را شش گیر آوردی. منظور چراغ لولۀ نمره شش که به هیچ چراغی نمی خورد، است!.











[2] تالار = تلار گیلکی

[3] کشکرت = زاغ، زاغی


[4]ابوعطا یکی از آوازهای موسیقی ایرانی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر