دیدی
که آخر آمد
دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۱۳ مه ۲۰۱۹
در
سالنِ بزرگی، در طبقۀ هم کفِ ساختمانی چند طبقه، برابرِ یک میزِ زیبای سفید رنگی
که در فضای کاریِ آنجا، بخواهی نخواهی نگاهت را بخود جلب می کرد، ایستاده بودم. هنوز
ساعت کاری، آن هم دوشنبه ای که به قول اینجایی ها، دوشنبۀ سگی ست، شلوغیِ روزهای
کاری حس نمی شد. خلوت بود. در بخش انتظار، صندلیهای خالی وسوسه می کرد بهترین جا
برای نشستن و در نوبت ماندن، برگزینی. روی دیوار، تابلوی نقاشی، طرحی از دریای آرام
با کرانه ای در سایه روشن غروب، دل می برد تا به تماشای آن بنشین که انتظار سر آید
اما در این وقت کاریِ آغازِ هفته، خلوت بود و من بودم و نوبتی که از آنِ من بود! ایستاده
در برابر میز سفید رنگ، به او چشم دوخته بودم. سرش به کار خودش بود و من به تماشای
او.
و
او بانوی پا به سن گذاشته ای بود که یک فرم بالابلندی را پر می کرد. موهایش افشان
شده گاه گاه جلوی نگاهش را می گرفت و او هر بار آنها را پشت گوشش طوری می گذاشت که
جلوی صورتش را نگیرد. چینهای صورتش نشان از سالهای رفته اش داشت. سالهایی که از
چهره اش می شد اینطور فهمید که جوانی ای زیبا و دلبرانه و فریبا داشت. سالهای پر
شور یا شاید ماجراجویانه اما بی شک دلبرانه
و فریبا که نگاهِ به او، حس خوشی به آدم می داد.
نگاه
آبی اش، شاد وُ بی اندوه وَ از آب و آتش گذشته می نمود. گویی کشتیِ از طوفان گذشته
ای که در اسکله، کنار آمده!، لنگر انداخته بود. آرام و بی دغدغه، کارکردنش هم چون
خودش، آرامش داشت اگر آدمی شتابزده و بی حوصله نبودی. انگشتانی کشیده با ناخنهای
لاک زده، لبانی سرخ، ابروانی همرنگ با مژه های چشم داشت. در همان حالتِ نشسته اش
می شد فهمید قد بلندی داشت. هر از گاهی به مونیتور نگاهی می انداخت چیزی در فرم می
نوشت.
ناگاه
سربلند کرد، و رو به من، گفت:
-
کارت شناسایی دارید؟
حواسم
نبود. دوباره پرسید:
-
با شما هستم کارت شناسایی با خودتان دارید!؟
مثل
کسی که گیج وُ منگ از خواب پریده باشد، جواب دادم:
-
ها!؟.... آه....بله! بله!....
کارت
شناساییم را به دستش دادم. لبخندی زد.
شناسه هایی که برای تایید یا یکی بودن با آنچه که در فرم و شاید هم مونیتورش بود،
وارسی کرد. کارتم را دستم داد، لبخندی زد و گفت:
-
پرفکت[1].
من هم لبخندی زدم و نگاهش کردم.
پرسید:
-
چه داشتید زمزمه می کردید!
خوشکم
زد. یک لحظه به فاصلۀ یک آه شاید، ماندم! از خودم وارفته پرسیدم:
-
من داشتم زمزمه می کردم!؟
در
این هنگام دوباره پرسید:
-
چه داشتید زمزمه می کردید؟
-
آه...هیچ. حواسم
نبود زمزمه می کردم. از صبح همینطور سرِ زبانم هست.
-
چه داَشتید زمزمه می کردید!
-
ها...بله. یک ترانه.
-
ترانه!؟
-
بله.
-
چه ترانه ای؟
-
به زبان هلندی نبود.
-
چه زبانی؟
-
فارسی.
-
آه... چه خوب. حالا معنیش چه بود؟
اینجایش
را واقعا نمی دانستم چه بگویم. کمی فکر کردم با همان صدای نجوا گونه یک جوری آهنگش
را زدم و خودم هم خنده ام گرفت. او هم خندید. خوش به حالانه گفت:
-
هفته دیگر ساعت 14:30 بیایید، آماده است.
-
روز خوبی داشته باشید.
-
متشکرم. شما هم همینطور.
از
ساختمان بیرون آمدم. هوای بامدادی با آسمان آبیِ شاد، دل می برد. خنکای دریایی به
جانم می
نشست.
تا ماشینم خوش به حالانه داشتم بی اختیار باز زمزمه می کردم:
-
دیدی که آخر آمد روز جدایی، سفر بخیر عزیزم، خدا
نگهدار[2]!
همین!
[2] ترانه ای با صدای
زنده یاد فریدون فرخزاد
دیدی که آخر
آمد روز جدایی - سفر به خیر عزیزم خدانگهدار / آه ای مسافر من وقتیکه خسته- به شهر
خود رسیدی مرا به یاد آر / هر جا که رفتی با هرکه بودی-من اینجا با یاد تو شادم / آنیا از خود گریزان در زیر باران - پرنده ای
اسیر بادم / من میخندم ولیکن دلم گرفته - آواز من چه رنگی ز غم گرفته / می
خندم تا ندانی غم دل من- چون موج گل رمیدی از ساحل من / آه تنها ماندم تنهاتر از
خدای تنها-تو اینجایی من انجایم تنهای تنها / من میخندم ولیکن دلم گرفته-آواز من
چه رنگی ز غم گرفته...
( آنیا نام همسر نخست فریدون فرخزاد
بود)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر