آمده است. نشسته است.سر
می گرداند.نگاهم می کند.
آه!، چشمانش امان نمی
دهد! بی اراده در تسخیر نگاهش، برمی خیزم. بشقاب دانه ها را پر می کنم. بر می
گردم. نگاهش می کنم. از روی نرده ها پایین می آید. در بشقابِ دانه ها سر از پا نمی
شناسد. لبخند می زنم. نجوا می کنم چه شوقی دارد دانه برچیدن.
حواسش به همه چیز هست.
می ترسد می ترساند هم. دانه گیرش آمده است. تنها نمی خورد انگار. هواری گویی راه
می اندازد. هیاهویی چنان که گویی همۀ پرنده های شهر را به مهمانی دانه هایش فرا می
خواند. باز به لبخندی تماشایش می کنم.
و این همه! یک پرده از
نمایش بامدادی من است. قهوه، نان و هواری:
O Fortune, like the moon you are changeable[1],
راستی آیا
هرگز چشمان پرنده ای دیده ای هنگام که برای دانه ای نگاهت کند!؟
........
این هم غزلواره ای که با پرنده های
بامدادیم بی رابطه نیست!:
من و کشکرتم!!! با غزلی کشکرتانه!!!!!
.
کشکرت آمد وُ زاغانه هواری زد وُ رفت!
گُشنه اش بود که بی دانه به زاری زد ورفت!
.
کشکرت آمد وُ زاغانه هواری زد وُ رفت!
گُشنه اش بود که بی دانه به زاری زد ورفت!
تا که یک مشت از آن خُردۀ نان
افشاندم!،
کفتری آمد و زاغی به کناری زد و رفت!
کفتری آمد و زاغی به کناری زد و رفت!
بالکنِ خانه ی من شد همه جا خردۀ
نان،
کشکرت نیست چرا!؟ از چه خماری زد و رفت!؟
کشکرت نیست چرا!؟ از چه خماری زد و رفت!؟
آه! ای داد! چه شد زاغی ما پیدا نیست!
از چه آمد به هواری، پیِ کاری زد و رفت!؟
از چه آمد به هواری، پیِ کاری زد و رفت!؟
ما که از بهرِ دلش خرده ی نان
افشاندیم
از چه رو حالِ دلِ ما به شراری زد و رفت!؟
ناتمام
از چه رو حالِ دلِ ما به شراری زد و رفت!؟
ناتمام
آگوست 13، 2017
[1] آه ای بخت، همچون ماه قابل
تغییری( کارمینا بورانا/کارل اورف)/ برای شناسه های بیشتر از " کارمینا بورانا اثر جاودانۀ کارل اورف" اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر