آرام
آرام می آید. نمی آید، خودش را می کشد.
چیزی
در زیر پوسته اش با زمین می گوید در زمین می جوید.
نگاهش
می کنم. موج می آید، می رود. آرام آرام با هر آمد و شدی، از آن فاصله می گیرد. آبش
از سرگذشته را تا زیر پوسته اش سر کرده است.
صبور
و آهسته می آید. می خزد. می کشد. خطی از راه آمده اش بر ماسه ها مانده است.
موجی
گاه به گاه نزدیک می شود اما نیست آن چنان که بود، بشوراند، ببرد، از سر بگذرد.
نگاهم
به آن است و هزار بی حوصلگی خط می کشم باز به خود نهیب می زنم ببینم، سر در بیاورم
تا کجا می آید. شاید دنبال جایی خشک، جایی امن، جایی پرت است و شاید مانند
لاکپشتهای دریایی آمده است تخم بگذارد. اما بخود می گویم این لاکپشت نیست اصلا تخم
می گذارد یا نه!؟ دستِ ناشکیبایی می کشم خیال پاک می کنم دوباره نگاهم به آن، دو
دل، به سرم می زند تا خشک تر نشده آن را
برگیرم و به ژرفای دریا پرتابش کنم اما آمدنِ خرامانش، کشیدنِ صبورانه اش، دور
شدنِ ذره ذره از ژرفای آب، مجابم می کند؛ باید بهتر از من بداند. باید راهش را
بهتر از من بشناسد. باید با آب و خشکی و باد و ماسه ای که بر آن می خزد، می کشد،
می آید؛ پیوندی باشد.
نگاهم
باز به آن است. هزار فکر و خیال خویش مرور می کنم. ناگاه چیزی مانند سایۀ سیاهی
همه چیز را تیره و تار می کند. به فاصله چشم بر هم نهادنی آن را به منقار می گیرد،
می برد. و من می مانم و خطی که از آن بر جای مانده است.
سر
بلند می کنم به آبیِ تا بیکران نگاهم
پرنده ای بالکشان دور می شود دور دور
چنانکه دیگر نه منقارش چنان است بدانم چه دارد و نه آن که آرام آرام می آمد، خودش
را می کشید، در زیر پوسته اش با زمین می گفت، می جست.
نگاهم
به دورهای پرواز پرنده در آسمان بی ابر بود.
و
خیالی که دیگر نبود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر