پستانهای
ساسکیا
داستان
گیل
آوایی
پنجشنبه ۸ آذر
۱۳۹۷ - ۲۹ نوامبر ۲۰۱۸/ هلند
آنها
را در فاصله ای نه چندان دور دیده بودم. کنار هم می راندند. انگار شانه به شانۀ هم بودند. به آنها رسیدم. دو نفر
بودند. دو نفر، نشسته بر صندلی چرخدارِ برقی، چنان با هم می گفتند و می شنیدند که گویی
سالها حرف نزده بودند. سالها سکوتی که گفتن و شنیدن مانند شوق پرواز پرنده ای باشد
که بالهای بسته اش را باز کرده باشند. یعنی اینطور حس می کردم. این جور حرف زدنهای
این سامان چندان هم ناآشنا نیست. برخوردی روزمره است. هر روز هم می شود در مرکز
خریدی یا سوپر مارکتی یا حتی میکده ای یا دکه ای کسانی بویژه آنهایی که سن و سالی
از آنها گذشته است، را دید که گل می گویند و گل می شنوند. شاید سکوت و تنهایی یکی
از دلایل چنین گفتگوها باشد.
نیمروزِ
آن روز هم، من داشتم می رفتم که دیدم دو صندلی چرخدار با صدایی یکنواخت و آرام، دو
مرد سالمند را می کشیدند. راهی باریک و دراز که ویژۀ دوچرخه سوار و پیاده و از
جمله همین جور صندلیهای چرخدار بود.
دو
مرد به سن و سال هم، روی صندلی چرخدار برقی نشسته بودند و خوش به حالانه می رفتند.
ظاهرشان مرتب بود. جلیقه ای زردرنگِ شبنما هم بر پشتِ تکیه گاه صندلی، کشیده شده
بود. من هم با فاصلۀ کمی از آنها، پشت سرشان می رفتم. سرعت گامهای من با دو صندلیِ
چرخدار، همسان بود. دل به سکوت خود داده
بودم و دوصندلی چرخدار هم با صدایی یکنواخت و آرام، پیشاپیشِ من، سکوت مرا همراهی
می کردند.
آنها
جلوی من می رفتند و با هم می گفتند. طوری که با آنها همراه بوده باشم، به
حرفهایشان گوش دادم یعنی گوش دادن هم نه، شاید اگر گوش هم نمی دادم باز خواه
ناخواه حرفهایشان را می شنیدم. گاه میان حرفهایشان می خندیدند، چنانکه خنده
دارترین کُمیکی را دیده باشند یا گفته باشند. گاه اندوهگین، چنان که صدایشان از ته
چاه می آمد. من هم کنجکاو شده بودم و سعی می کردم در فاصله ای که بهتر بتوانم
حرفهایشان را بشنوم، باشم.
آنها
طوری که بی تفاوت از آنچه دُور وُ برشان می گذشت باشند، با هم حرف می زدند. آن که
سمت
راست
می رفت، مردی میانسال، چاق با موهای پُر پشتِ سفید بود. دیگری که در سمت چپ حرکت
می کرد، نه چاق نه لاغر با موهای کم پشت و میانۀ سرش تاس بود. پاهایشان روی رکاب
صندلی چرخدار، طوری که لم داده باشند، قرار داشت. صندلیِ چرخدار، برقی بود با
فرمانی شبیه موتور سیکلت با دو جای دست و یک صفحۀ کلید در وسط. جلو و عقب صندلی
چرخدار، چراغهای کوچکی قرار داشت.
آنها
با سرعتی لاکپشتی در راهی که هم به ساحل و هم به مرکز شهر می خورد، می رفتند. راهی
دراز و باریک که از آن پیاده و دوچرخه سوار می رفتند و می آمدند. اما هوای آخرهای
پاییز بود و شلوغی تابستان را نداشت. هر از گاهی کسی با دوچرخه رد می شد. و ما،
یعنی دو نفر سوار بر صندلی چرخدار برقی و من، تنها عابران تمام وقت این راه بودیم.
سراپا گوش پشت سرشان می رفتم و آنها می گفتند. شنیدم که اولی با خنده ای شیطنت بار
گفت:
دومی
با حالت شگفت زده اما اندیشناکی نگاهش کرد. تا اولی بخواهد نشانی بیشتری بدهد،
ناگهان با خوشحالی گفت:
-
ها.....آره. یادم آمد. همان که از پینداکاس[2]
بدش می آمد موهایش بلند...............
هر
دو نفر با هم چنان خنده ای کردند که از خندۀ آنها، خنده ام گرفت. سعی کردم طوری
وانمود کنم که به آنها گوش نمی دهم. خنده ام را پنهان کرده، رویم را به جهتی
برگرداندم که اگر در پشت سرشان متوجه من شدند حس کنند، بود وُ نبود یکسان است!
آنها خود را باشند و من هم خودم را. هستی
باشیم که نیستیم.!
اولی
در حالیکه می خندید گفت:
-
آره! آره! همان!
دومی
که هنوز از خنده ریسه رفته بود و خوش به حالش بود، رو به اولی کرده طوری که او ، به
حرفش ادامه دهد، گفت:
-
خوب!؟
اولی
با حالتی که انگار چیزی در دهانش بجوَد و حرف بزند، چیزهایی می گفت که برایم اصلاً
مفهوم نبود. اما با هر کلمه ای که می گفت، دومی نفسش داشت از خنده بند می آمد.
اولی تنداتند می گفت. آن هم با لهجه ای بسیار نامفهوم و صد البته سخت برای من که
بفهمم. ناگهان هر دو صندلی چرخدار جلوی من بی حرکت ماندند. دومی با خندۀ خنده
دارانه ای دست روی شانه اولی زد. صندلی چرخدارش نزدیک بود چپه شود. اولی خودش را
کشید و در همان حال سعی کرد دومی را نگه دارد که با صندلی اش روی او خراب نشود.
مانده بودم که اولی چه گفته بود که دومی چنان می خندید. هر دو نفر هم می خندیدند.
خندۀ شیطنت آمیزی که بد جوری وسوسه شده بودم از اولی بپرسم ساسکیا چه کرده بود یا
با ساسکیا ماجرا چه بود یا چیزی که گفته بود من نفهمده بودم و برای من نیز بگوید
چه گفته بود اما حرفهایشان خصوصی و با خودشان بود و من بیرون از آن دایره خصوصیشان
بودم. از طرفی هم من نمی بایست به حرفهای خصوصیشان گوش می دادم ولی خوب! پشت سرشان
می رفتم و حرفهایشان را می شنیدم. در واقع آنها باید حرفهای خصوصی شان را آن هم در
یک جای عمومی، آهسته و خصوصی می گفتند نه اینکه گوش عالم و آدم را ببرند و همه
بشنوند! به هر حال من هم حرفهایشان را می شنیدم و کنجکاو هم شده بودم.
بخودم
گفتم از اولی بپرسم چه گفته بود و اگر اعتراض کرد که چرا به حرفهایش گوش داده بودم،
می گفتم که بلند حرف می زد و نه فقط من بلکه هر رهگذر دیگری هم اگر می بود می
شنید. یک شنیدنِ ناخواسته و ناگزیر بود.
تا
بخواهم با فکرِ رفتن و پرسیدن و برخوردِ اعتراضِ احتمالی شان به نتیجه ای برسم،
راه افتادند. خنده شان کمتر شده بود. دومی سرفه ای کرد. اولی سرش را تکان داد، به
فرمان صندلی چرخدارش دست فشرد. پرواز
پرنده ای نگاهم را دزدید. خنکای نسیمی در جان من دوید. کنجکاوی سمجی مرا به
دنبالشان کشاند. اولی چیزی گفت. دومی با دقت گوش کرد. هیچکدام نمی خندیدند. حرفهای
اولی جدی شده بود. صدایش تُنِ اندوهگینی داشت. خودم را نزدیکتر کردم. مثل سایه ای
دنبالشان رفتم. سراپا گوش بودم که بفهمم
چه می گفت. هر چه سعی کردم چیزی دستگیرم نشد. لهجۀ هلندیش با آن تُنِ آرام
و جویده گفتنش طوری می نمود که با همۀ تمرکز هوشیارانه هم سخت بود دقیقاً می
فهمیدم چه می گفت. از طرفی من هنوز هر چیزی را به هر زبانِ غیرفارسی یا گیلکی
بشنوم در ذهنم ترجمه می کنم. یعنی عادت کرده ام. هنوز به هلندی فکر نمی کنم. زبان
هلندی با این که زبان روزمره من شده است، زبان سوم چهارمم بحساب می آید. ناگزیرم
آن را در ذهن خودم به فارسی ترجمه کرده تا بفهمم. گاه می شود که به گیلکی ترجمه می
کنم. خوب هرچه باشد گیلکی زبان مادریم است و این جور برخوردهای ترجمه ای زیاد هم
دور از انتظار نیست آن هم من که اگر کره
مریخ هم باشم می فهمند گیلکم! هر چه بود تمام هوش و حواس و چه می دانم، فهم
و شعور و ابزارِ انسانی برای درک و فهمِ چیزی! را جمع کردم تا بفهمم اولی چه داشت
می گفت. دومی آهی کشید. اولی ساکت شد. من فقط سرطان پستان و بیمارستان را خوب
فهمیده بودم یعنی در حرفهای اولی که می گفت برایم کاملاً مفهوم بود. دومی گفت:
-
پستانهایش.... آه پستانهایش....
-
آخ....آره. آره!
-
حیف!
-
آره.... آره.... حیف. واقعاً حیف.
ناگهان
ایستادند. به هم نگاه کردند. لبخندی زدند. من هم اگرچه غافلگیر شده بودم، ایستادم.
البته فاصله گرفته بودم. طوری ایستاده بودم که آنها در سمت چپ من قرار داشتند و
راهی که رفته بودیم هم در سمت راست من. با تلفن همراهم ور رفتم. از چشم انداز
دشت عکسی گرفتم. عکس را در صفحه تلفن
همراهم وارسی کردم. اگر بگویم بی معنی ترین عکس را گرفته بودم پُر بیراه نبود.
برای رد گم کردن، عکس گرفته بودم. می خواستم نفهمند که دنبالشان می رفتم، به
حرفهایشان گوش می دادم. اما واقعیت برای من! این بود که من هم ناخواسته یک نفر از
جمع دو نفریشان شده بودم. "ناخواسته ای" که در من برای من "خواسته" هم شده بود! حسی که
برای من در من حق می آفرید. حقی که اگر زور هم چاشنی اش می شد یعنی آن طور که زور،
حق می آورد! حقی که قانون جنگل در برابرش مترقیانه می نمود!، وا می داشتمشان برای
من هم، جوری که می فهمیدم ماجرا چه بود، می گفتند!
دوباره
راه افتادند. من هم دنبالشان راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم یعنی بخوان
نرفته بودیم که یک زن و مرد با دوچرخه از روبرو رسیدند. هر دو نفرشان سالمندتر از
دو نفری که با صندلی چرخدار می رفتند، می نمودند. زن سالمندِ با دوچرخه، خوشرویانه
حال دو مردِ روی صندلی چرخدار را پرسید و
از هوای خوب تعریف کرد. پیرمردِ
همراهش که بنظر همسر او می آمد، همین کار را کرد اما خنده اش شیطنت باریِ دو مرد
صندلی چرخدار را داشت.
از
آن شیطنت باری ای که انگار چیزی میانشان بوده باشد. به خودم گفتم نکند او هم مانند
این دو نفر با پستانهای ساسکیا سر و سری داشت. اما خندۀ شیطنت بارِ او یک جور که
برنده شده باشد، یک جور که چیزی را از دو نفر قاپیده باشد، بنظرم می آمد.
حواسم
به آنها بود. ایستادم. خود را به تماشای دشتی زدم که در سمت راست من تا آغوش ابرها
کشیده می شد. علفهای زمستانیِ رنگباخته، سبزای سرخی به تماشا می گذاشت. تلفن
همراهم را باز در آوردم. طوری وانمود کردم که از چشم انداز آن دشت عکس می گرفتم
اما شش دانگ حواسم به حرفهای آنها بود. اگر چه هر چه سعی می کردم هیچ نمی فهمیدم
چه می گفتند. گذشته از لهجه ای که داشتند، چنان تند و نامفهوم برای من، حرف می
زدند که اصلا نمی توانستم بفهمم چه می گفتند فقط گاه گاه از کلمه ای آشنا در می
یافتم که در باره چه می گفتند. حرفهایشان به درازا کشید. زن، خوشرو و دلنواز و
مهربان می گفت. مردِ همراهش گاه گاه با او همراهی می کرد. زن از اولی می پرسید که
باز هم همانطور تنبل مانده است پیاده هم می رود یا همیشه با صندلی چرخدار است. به
دومی می گفت خوب مانده است. گربه اش را هنوز دارد یا نه. از سگ خودش گفته بود که به
محل نگهداری سگها داده بود چون خیلی پیر شده بود. مردِ همراهش به اولی می گفت می
تواند برای پیاده روی با او گاهی همراه شود. لحظه ای نگذشت که از هم خداحافظی
کردند. آنها رفتند و دو صندلی چرخدار دوباره به حرکت در آمدند. من هم دنبالشان.
اولی
گفت:
-
تازه حرفش را زدیم پیدایش شد!
نفسی
تازه کرد. آهی کشید. دوباره با حسرت و اندوهی ادامه داد:
-
بیچاره ساسکیای قشنگِ من! حیف شد گیرِ پیتر[3]
افتاد. من خیلی دوستش داشتم. ولی.....
-
خوب پیتر همیشه با ساسکیا بود. باید هم با
هم.....
-
نه. تو چی میگی! من زیادی فس فس کردم... من....
خیلی.......
-
شکیبایی همیشه چیز خوبی نیست[4]
-
تقصیرِ خودم بود. بیچاره ساسکیا........
-
تمام پسرها دنبالش بودند ولی....
-
ولی چی!؟ من خودم.....
-
برو!! نه!......
-
پس چی!؟
-
نه!
-
باور کن!
-
تُوی سرطانِ حرومزاده[5]....
ناگاه
دومی طوری که درِ گوشی بگوید، سرش را به اولی نزدیک کرد. صدایش شنیده نمی شد.
نفهمیدم چه گفت اما اولی با حالتی بین خنده و اعتراض گفت:
-
چرا اینطور درِ گوشم داری میگی!؟
دومی
با چشمهایش به پشت سر اشاره کرد. اولی برگشت، به پشت سرش نگاه کرد. به روی خودم
نیاوردم. رو به دشت ایستاده با تلفن همراه، خود را به عکس گرفتن زدم. اولی دوباره
رو به دومی کرد. چیزی گفت. راه افتادند. آرام آرام، با سرعتِ لاکپشتی، انگار شانه
به شانۀ هم می رفتند. صدای یکنواختِ صندلیهای چرخدار به گوشم می رسید و کم و کمتر می شد. می دیدمشان
که با هم می گفتند و از من دور می شدند.
دیگر
نتوانستم دنبالشان بروم. کاش سِمِجی و بی پرواییِ خبرنگارانه در من بود. اگر بود،
داستان شاید فرق می کرد. ولی نبود و نمی توانستم دنبالشان راه بیافتم، بروم. یعنی
هر کاری کردم نتوانستم بروم ولی از دومی خیلی لجم گرفته بود که به اولی هشدار داده
بود.
چرا
لجم گرفته بود!؟ خودم هم نمی دانستم! ولی این حس در من بود.
هر
چه بود، داشتم فکر می کردم، فکر کردنی که به انبوه خاکستریِ آسمان بی شباهت نبود.
فکر کردنی که از فکر نکردن به جان آدم می
افتد. چنان که می خواهی از فکر کردن بگریزی و در گریزی آن چنانی دل به پرنده و دشت
و انبوه خاکستری بدهی اما با حسِ ملانکولیت[6]،
فکری با تو ور می رود!. و من ناخودآگاه داشتم فکر می کردم اما مطمئن نبودم که
بیشتر به اولی فکر می کردم یا به ساسکیا!
همین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر