ریش زده بودم و داشتم صورتم را می شستم و با یک حالت خنده داری می خواندم کوچولو کوچولو کجایی چرا پیش من نیایی.... و تصویر بچه و مادر و خانه ای در یک روز تکراری و بی حوصلگی به ذهنم آمد.
خانه ای را تصور کنید که در حیاط آن مادری سرگرم شست و شو و کارِ خانه است و بچه ای هم که تنها فرزند خانواده است در حیاط خانه با اسباب بازی هایش مشغول بازی ست. بازی و اسباب بازی هایش برای او تکراری و تکراری تر می شود. با این اسباب بازی حرف می زند، سر آن اسباب بازی داد می زند، این اسباب بازی را کنار می زند با آن یکی می خواند. همینطور نجوا وار با خود چیزکی زمزمه می کند. مادر سر به کار خود دارد و بچه هم همینطور. آرام آرام زمزمه های بچه بلند و بلند تر می شود:
کوچولو کوچولو کجایی
چرا پیش من نیایی
تو که مثه من بچه ای
پس چرا تو کوچه ای
کوچه که جای بازی نیست
بابا و مامانت راضی نیست
کوچولو کوچولو.........
و بی حوصلگی و تنهایی بی قرارش می کند، عاصی اش می کند، چنان به خشمش می آورد که داد می زند: کوچولو!!!!! کوچولو!!!!!!! کجــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!! چرا پیش من نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و صدای مادر در می آید:
چه خبرته بچه!!! چرا داد می زنی! آروم تر!
و بچه هم نگاهی بزرگسالانه به مادرش می اندازد! که یعنی تو کار خودت را بکن مگر من کاری به کار تو دارم!؟ اما حرف شنو و مهربان صدایش را پایین می آورد:
کوچولو...کوچولو...کجایی
چرا پیش من نیایی
تو که مثه من بچه ای
پس چرا توو کوچه ای
و مادر حوصله اش سر می رود. می آید به او ترانه دیگری یاد بدهد اما تنها ترانه ای که به ذهنش می آید این است:
رفتم توی آشپزخونه
دیدم غذا فسنجونه
هی خوردم وُ هی خوردم
مامان اومد بالا سرم
با ملاقه زد تو سرم
آخ سرم....آخ سرم
بچه به مادرش کمی نگاه می کند. نگاهی که مادرش را بخنده می اندازد و با همان خندیدن به نشانه اینکه همین ترانه را فقط بیاد آورده، نگاه نازدادن مهربانانه ای به بچه می اندازد و بچه سر پایین می اندازد و به بازی اش با اسباب بازی ها ادامه می دهد و زمزمه ترانه اش را با تُن خیلی دلبخواه! به گونه ای که دیگر از مادرش حساب نمی برد:
کوچولو کوچولو کجایی
چرا پیش من نیایی
تو که مثه من بچه ای
پس چرا تو کوچه ای
کوچه که جای بازی نیست
بابا و مامانت راضی نیست
و مادر زمزمه کنان طوری که خودش می شنود می گوید:
آخه بچه جان از این ترانه خسته شدم! یه چیز دیگه بخون!
.
یادآوریِ فیسبوک در این روز!>>پانزدهم آگوست 2014
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر