مرده می برند کوچه به کوچه!
گیل آوایی
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱
صدای آمبولانس از دور به گوش می رسید. در حال و هوای بامدادی بودم. نگاهم به داستانی بود که داشتم آن را بازخوانی می کردم. صدای آمبولانس از دور، نزدیک و نزدیک تر می شد. نمی دانم چرا حواسم به ترانه ای از فرهاد رفت که می خواند: مرده می برند کوچه به کوچه[1]!
این روزها شاید بهتر است بگویم این سالها روزی نبوده و نیست حتی!، که کشته ای قتلی جنایتی نبوده باشد و در این گیرودار همه گیری کرونا هم بر سر ما و جهان ما آوار شده است. این آوار را هر روز می شود دید لمس کرد و صدای آمبولانس هم که پی در پی از کوچه ها و خیابانهای هر شهر و آبادیِ این سامان به گوش می رسد، نشان فاجعه ای که ما با آن دست به گریبانیم به رخ ما می کشد. با این وجود نمی دانم چرا حواسم به ترانه فرهاد رفت و آن بخش از ترانه که می گوید "مرده می برند کوچه به کوچه...."
در ناخودآگاهی نهیب زنان، به این موضوع فکر کردم که اصولاً مخالف بودن یا در جرگۀ دگرگونیها افتادن و بخوان با موجِ مُد شدن راه افتادن، بلایی سر هنر و ادبیات می آورد که امروز پس از چهل سال زخمهای اندوهبار و ناباورِ آن را بر پیکر فکر و روح و جان و جهانمان حس می کنیم. در چنین اوضاع و احوال مُد شدن و مخالف گویی و مخالف خوانیها چه داستانها و شعرها و ترانه هایی نوشته و سروده نشده است!؟ تا آنجا که می شود ادبیات را هم در این عوامگراییِ مُدِ روز شدن دید. آیا در آن سالهای ماجراجوییهای جوانیِ من و ما، مرده می بردند کوچه به کوچه!؟ آیا شب نبود ماه نبود ما بیرون زمان ایستاده بودیم و دشنه تلخی در گرده هایمان!؟ آیا علی اولین سوسیالیست جهان بود!؟ آیا ایستاده مردن بودن یا ایستاده زندگی را مرگ کردن و مرگ ستودن!؟ چه جوانیهای شریفی که در مدِ آن زمانی به غارت رفت به هدر رفت به باد رفت!
کار به جایی رسیده بود که نویسندگان و شاعرانِ شناخته شدۀ ما، در روز روشن دروغ می گفتند! از سینما رکس بگیر تا مرگ صمد، از خود بیگانگی و خودنشناسی بگیر تا هزار جنایتکارِ بیگانه با همه چیز ما را شناختن و شناساندن و ستودن!؟
در چنین مد شدنهای غم انگیز، ادبیات و هنر ما هم به چنان بلایی دچار شد که امروز پس از چهل سال داریم می بینیم و می خوانیم و به چند و چون آنها پی می بریم و آگاه می شویم! چرا هنر ما باید تا این حد گرفتار ناراستی و عوامگرایی شده باشد!؟ چرا دروغ!؟ چرا ناراستی و خودفریبی و خودستایی عوامانه!؟
نمی دانم! شاید زیادی دارم خودقربانی نمایی می کنم! شاید نشناخته و ندانسته دارم، به نوعی، عوامگرایی می کنم! عوامگرایانه می نویسم!
اما بیشترین نوشته ها و شعرهای آن سالهای جوانیِ و ماجراجویی و به عبارتی مد شدنِ مخالف بودن و مخالف گرایی، راست نبود! حقیقت نداشت. اگر به خودم اجازه بدهم و یک قدم جلوتر بردارم بگویم که ریاکارانه بود! میدان دادن به یک مشت بی همه چیز جنایتکار بود.
صدای آمبولانس نزدیک و نزدیکتر شد و حالا دارد دور و دورتر می شود! و من در این جای جهان دارم پوزخند می زنم به نهیبی در من که: مرده می برند کوچه به کوچه!
فکر می کنم در گفتن و نوشتن و حتی دانستنِ حقیقت، تاخیر داریم! همانطور که انگار در زاده شدنِ ما هم، در مقایسه با جهان متمدنِ امروز، تاخیر داریم! هرچقدر هم دو دستی به چسبیم به گذشتۀ تاریخی نیاکان ما که چنان و چنان بودند و بودیم شاید!!!!
ندانستن بد است اما نادانی را ریاکارانه دانایی جا زدن، وحشتناک است حتی جنایتکارانه است!
ندانستن را می شود دانستن نمود اما آگاهانه ندانستن را دانایی جا زدن! داستان دیگریست! باور نمی کنی! غربزدگی آل احمد را بخوان!
آمبولانس رسید و از خیابان محله من هم گذشت. دیگر صدایی از آمبولانس نیست! یک روز کاری دارد با صداهای سگ و آدم و ماشینها شروع می شود و من اما باور کن دارم زمزمه می کنم مرده می برند کوچه به کوچه!
.....
پ.ن
در شهرم رشت، در اواخرِ چهل و آغاز دهۀ پنجاه! همان سالهایی که سیاهکل بود و سیاهکلی بودم( بودیم شاید!) سالهایی که خانۀ چریکها در خیابان ژاندارمری رشت مورد حمله قرار گرفته بود، یادم است از راستۀ مسگرها می گذشتم و جوانکی چهره اش را بخوبی یاد می آوردم که تازه ریش جوانانه در اورده و تیپی به بیان امروزی حزب اللهی که از یک مسجد در همان راستۀ مسگرها بیرون آمده بود و از برابرم می گذشت به او نگاه می کردم و تیپی که داشت! او در انجمنِ حجتیه مغزشویی شده و من در فرهنگ چریکیِ به بیانی چپ مغزشویی شده بودم! من او را عقب مانده و او مرا شاید منحرف می دید!
منظورم از این یادآوری آن است که بگویم هیچکدام ما در زمان و جهان روزمان نمی زیستیم! هر دو به بیانی قربانی بودیم حالا بخوان قربانی ناآگاهی، قربانی مدِ روز شدن، قربانی مترقی عقب مانده و.... هر چه که بگویی!( آب از سر گذشته است!)
ولی این زمزمه " مرده می برند کوچه به کوچه" هنوز با من است ولی با پوزخندی فاجعه بار!
همین!
........
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱ در فیسبوکم نوشتم
این نوشتار بطور موقت در وبلاگم منتشر شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر