دیدار با ساعدی در پرلاشز-پاریس
یادنوشتی از 28 آبان1390( نوزده نوامبر2011)،
و ماجراهایم در این روز
گیل آوایی
زودتر از آنچه که فکر می کردیم به پرلاشِز می رسیم. هنوز یک ساعتی به مراسم یادمان ساعدی مانده است. تک و توک اینجا و آنجا دوستداران ساعدی دیده می شوندکه برای گرامیداشتش به پرلاشز آمده اند. فکرکردنِ به جوانک سیاه افریقایی یک لحظه رهایم نمی کند.
روبروی آرامگاه ساعدی، بر روی یکی از سنگهای مرمری که خستگی در کنم، نشسته ام. از دیروز برای آمدن به پاریس این پا و آن پا می کردم. منوچهر با پیامی که داد، فکر اینکه چگونه به پاریس بروم را حل کرد. مجید سرش به هزار جا گرم بود و بیماری تحمیلی اش هم قوز بالا قوز شده بود و نتوانست این سفر را همراهم شود. قرار بود تا غروب جمعه بگوید که چه می کند. اما خبری نداد و نشد و نیامد. اما شب که پیام منوچهر رسید، یقین دانستم این پیام مشکل را حل کرده و سفرکردنِ تنها به پاریس هم که مثل یک سایه روی هر چه کنمهایم افتاده بود، پاک شده است.>>> ادامه<<<
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر