1
آینۀ شب است پنجره ای،
یک نفر
زاغ تنهایی چوب می زند
دو نفری!
2
نگاه.....
تا بینهایتِ خیال !
سایه ای اما
پا جای پای رفته می نهد
و راه
بی پایانیِ رفتن را گویی رسم کرده است.
پا به راه،
خیره!
گم!
رفتن
بیهودگیِ آمدن را هوار می زند!
خیره سرانه مست
آواز پرنده ای
باز
دل می برد
خیال پر دادن!
نه سواری
نه غباری
نه حتی یک دست
که دست در دست
کاری کارستان!
دریغ!
3
چهره ای در آینه
بیگانه وار عادت کرده است
دل دادن به دیروزها.
این میانه اما
درختِ نارنجِ من هنوز
مرا به بیرونِ پنجره می برد
با کشکرتی که هر روز
می آید
می برد
می پرد
می رود!
یادآواریِ فیسبوکم از 22 نوامبر 2016
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر