دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

امروز دریا سر ِ بازی داشت وُ من سر ِ فریاد.‏

هوش را بگذار و آنگه هوش دار
گوش را بگذار و آنگه گوش دار
مولوی


از ماشین پیاده شدم. سرمای نه چندان آزار دهنده ای به ناگاه به صورتم زد. کلاه کاموایی ِ یادگار رفیقی، بقول خود او کلاه چریکی، را از داشبورد ماشین در آوردم و چنان تا گردن پایین کشیدم که اگر چهره ام را می پوشاند، هیچ تردیدی باقی نمی گذاشت که حتما خبری شده یا می شود از حضور من با آن هیبت غلط انداز!
زیپ دراز جلوی کاپشین را که سالهاست در این خراب مرا در گرمای خود جا داده است، تا آخرکشیدم و یقه هایش را از لبه ی کلاه چریکی نیز بر کردم.
دست در جیب کاپشین با یک کوه خیال راه افتادم. خیال از چه و که!؟ ، گفتن ندارد! آنهم در سن و سالی که هستیم با آن خاطرات قویتر از هر زمان و مکانی باشیم با هر شرایطی که بنامی اش، و جستار چه و که ی در خیالیدن هماره ی این سالهایمان بیهوده است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر