چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

واگویه شبانه - گیل آوایی

بر بال باد
دیوانه وار
با یک کرانه هوار
می گذرم
مستِ لمیده تاب می دهد
موج موج اینهمه با من

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۰

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی


با اندوهی کمرشکن به غزلی پناه بردم که سالهای دهه ی شصت خونباری هزار فاجعه را فریاد می کردیم با آن اثر جاودانه یاد پرویز مشکاتیان - بنام " بر آستان جانان" - که یاری رسان روح زخمی ما بود. این ویدئو را با مدد جستن از همین اثر و صدای استاد شجریان، تهیه و تنظیم کرده ام
فریاد دیگریست در روزگار خونباری که حکومت نکتبار اسلامی بر سر ما و سرزمین ما آوار کرده است
چقدر از این دین و حکومتش بیزارم
گیل آوایی
بیست و هفت دسامبر2011

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۰

پرچمِ سه رنگ شیروخورشید نشانِ ایران، پرچم همه ی ما ایرانیان است - گیل آوایی


پرچمِ سه رنگ شیروخورشید نشانِ ایران، پرچم همه ی ما ایرانیان است. پرچم سه رنگ ِ شیر و خورشید نشان ایران فراتر از آن است که نشانِ یک حزب یا سازمان یا گروه های سیاسی خاص باشد. این پرچم، پرچم ملی ماست. پیشنهاد می کنم در هر گردهمآییها و برنامه ها و مراسم ایرانیان، از این پرچم استفاده شود و از چند گانگی ی آن از جمله بدون نشان شیر و خورشید یا نوشتن کلمه ی ایران در وسط یا هر دست بردِ دیگری در آن، پرهیز گردد. این پرچم به همه ی ما ایرانیان از هر جای ایران با هر تفکر و اندیشه یا گرایش سیاسی ای که باشیم، تعلق دارد. نشان ملی ما ایرانیان است. با این کار از  بلبشویی و آشفتگی استفاده از پرچم ملی خود در گردهماییها یا هر مناسبت دیگری، پرهیز نماییم.

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

شب چو رازی پرده پوش گریه ی ما بود سخت - گیل آوایی

16دسامبر2011
شب  چو رازی پرده پوش گریه ی ما بود سخت
بامداد آمد چو کاهی سوخت شب طرفی نبست

جام ماند و یک سبو باران اشک و چهره خیس
هق هق ما بود همچون تندری سر می شکست

یار ما هم کز وفاداریش صدها قصه بود
ادعایی کرد اما رفت وُ با دیگر نشست

بی خبر، چشم انتظاری، دل شکسته مستِ مست
ای دریغا عهد بشکست  بی وفا از ما گسست

شب خیال ما چو سازی قصه دلدار گفت
روز اما او ندانست کزشرارش دل نرست

جام در دست و نوای نای، آه سینه سوز
سهم ما از یار شد دستی همی سایم به دست

بی وفایی بود رسم یار ما ای دل بسوز
کاین شب بی یار باید گریه کرد وُ چشم بست

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

همدمی کو، صنمی کو، دل و دلداری کو - گیل آوایی

14دسامبر2011

همدمی کو، صنمی کو، دل و دلداری کو
دلبری کو، ببرد غم ز دل یاری کو

دیده خون شد ز رهِ بی گذرِ رفته بخواب
جان به لب آمده همباده ی بیداری کو

وای از این خشم فرو کوفته با حسرت و آه
جنگل آتش شد وُ آن یارِ بسرداری کو

مردم چشم من از سوگ هَزاران شده مات
حیرت از دشت سترون، دم غمخواری کو

آه از این بازی ناساز  زمان همنفسا
جام خالی غم ما مانده سرِ یاری کو

نای دلگیر زتکرارِ فغان، بیداد است
شب ماتم زده را صبح سپیداری کو

ما فسردیم در این دشت بلا پرورِ  سوگ
اخگری کو، شرری کو، ره و رهواری کو

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

مواظب باش، او اینجاست عشق من - گیل آوایی

 
The Bear Came Over the Mountain by: Alice Munro
خرس به کوهستان آمد، داستانی ست دوازده قسمتی اثر نویسنده ی سرشناس کانادایی بانو آلیس مونرو
این داستان را به فارسی برگردانده ام و نام ترجمه فارسی را از ششمین قسمت این داستان برگرفته ام. این اثر از دو نگاه به باور این قلم قابل توجه است. نخست درونمایه ی داستان  و دیگر شیوه پرداخت آن است که می تواند برای دوستداران داستان و داستان نویسی جالب و الهام بخش باشد. در برگرداندن این اثر به فارسی تلاش کرده ام از آرایه های برون از اصل داستان، به هر دلیل پرهیز کنم تا هرچه هست( خوب یا بد، رسا یا نارسا، بجا یا نابجا) از اصل داستان به فارسی منتقل شود. امیدوارم مورد استفاده خوانندگان این وبلاگ قرار گیرد
با مهر
گیل آوایی
سیزده دسامبر2011

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

ویرانگی - گیل آوایی

هر ویرانه ای محو می شود روزی!،
یا 
به نمادی کوله بار می شود در چنبره ی یک تاریخ حافظه
یا 
چنانکه ندانند آمدگان!،
نخواهند که بدانند حتی!
اما
درونِ توست فقط نمی آساید
ازهیچ ویرانگی ات!

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰

من آن جنگلِ گیسوانِ ترا دوست دارم - گیل آوایی

اول دسامبر2011
بدون ویرایش
 
من آن جنگلِ گیسوانِ ترا دوست دارم
نگاه خمار شبانِ ترا دوست دارم

به گاهان دلتنگی ی من چو آیی بخوابم
به نازانه  لعل لبانِ ترا دوست دارم

چه گویم که چون باده مستی فزایی
چو رقص شرابی وُ آنِ ترا دوست دارم

به هر زخمه ی تارِ شبهای  بی تو
خیال تو داند گمانِ ترا دوست دارم

تویی همدم یک جهان بی تو بودن
نگارا تو دانی جهانِ ترا دوست دارم!؟

تو چون جرعه جرعه شرابی به کامم
خرامانت ای جان که جانِ ترا دوست دارم

به هستی تو هستی، که هستِ تو در من،
چو مستی نهانی نهانِ ترا دوست دارم

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

گربخت من یاری کند، شوری به دامانت کنم- گیل آوایی

گربَختِ من یاری کند، شوری به دامانت کنم
مستانه سر بر شانه ات، دستی به زلفانت کنم

نازت کنم، رامت کنم، وز شهدِ جامِ باده ای،
آتش بجانت افکنم، جانانه ی جانت کنم

ای همزبانِ باده ام،  ای زخمه های تارِ من
همچون دلِ بیتابِ من، در سینه زندانت کنم

بنگر شب تنهایی ام، غمواژه ی شیدایی ام
مستی اگر یاری دهد، همچون اسیرانت کنم

دردا که دوری نازنین، شمع اسیران دگر
لیکن خرامی در بَرَم، جانانه قربانت کنم

بخت بدهکارم ببین، ویرانه آوارم ببین
ای جان بیا جانان بیا مستانه درمانت کنم

آه ای کرشمه سای من، ای ساغرِسودای من
جانم تویی، یارم تویی، باز آ که ایمانت کنم

خاکم به بادِ حادثه، همچون غبارِ میکده
بنگر دل دیوانه بر، کوی تو دربانت کنم

ای دل از این دیوانه تر، ای جان از این مستانه تر
باز آ که می خواهم ترا خواهانِ خواهانت کنم


ای یارِ دورِ دورِ من، ای جام من، ای شور من
در عمقِ غربتگاه من، خواهم که ایرانت کنم

مستم عزیز جانکم، خواهم زدوری از وطن
با زخمه های تارِ من، هر پرده افغانت کنم

یارا   چه گویم بی تو من، دیوانه ام دیوانه ام
پیشم اگر نایی دگر، با گریه ویرانت کنم
ی به یک غزل از دوستم دکتر تورج پارسی- بیست وچهارم نوامبر2011

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

دیدار با ساعدی در پرلاشز-پاریس - گیل آوایی

دیدار با ساعدی در پرلاشز-پاریس
یادنوشتی از 28 آبان1390( نوزده نوامبر2011)،
و ماجراهایم در این روز
گیل آوایی


زودتر از آنچه که فکر می کردیم به پرلاشِز  می رسیم. هنوز یک ساعتی به مراسم یادمان ساعدی مانده است. تک و توک اینجا و آنجا دوستداران ساعدی دیده می شوندکه برای گرامیداشتش به پرلاشز آمده اند. فکرکردنِ به جوانک سیاه افریقایی یک لحظه رهایم نمی کند. 
روبروی آرامگاه ساعدی، بر روی یکی از سنگهای مرمری که خستگی در کنم، نشسته ام. از دیروز برای آمدن به پاریس این پا و آن پا می کردم. منوچهر با پیامی که داد، فکر اینکه چگونه به پاریس بروم را حل کرد. مجید سرش به هزار جا گرم بود و بیماری تحمیلی اش هم قوز بالا قوز شده بود و نتوانست این سفر را همراهم شود. قرار بود تا غروب جمعه بگوید که چه می کند. اما خبری نداد و نشد و نیامد. اما شب که پیام منوچهر رسید، یقین دانستم این پیام مشکل را حل کرده و سفرکردنِ تنها به پاریس هم که مثل یک سایه روی هر چه کنمهایم افتاده بود، پاک شده است.
این سالها هم جوری شده که کوچکترین تغییر در برنامه ی روزمرگی تبعید، بیتابی را کمر شکن می کند. هر چیز تازه یا ناگهانی وُ غیر منتظره ای که پیش بیاید، یک کوه تردید و چه کنم/چه نکنم می زاید. شب را به عادت همه شبها که سر در خواندن و نوشتن و موسیقی دارم، به نیمه بردم. از اینکه باید زودتر از همیشه بیدار می شدم،  حتی فکرِ  به آن، خواب را بیشتر دور می کرد تا چه رسد به اینکه خواب روم! پنج صبح خودبخود بیدار شدم یکی از آن اتفاقاتی که خوش بحالم می کند. چرایی بیدارشدنم هم دلیل خاصی نداشت. در تردید اینکه یک ساعت دیگر بخوابم یا همین لحظه بلند شوم و راه بیافتم، ناگهان لحاف را کنار زده و دست بکار شدم.
اولین قهوه ی روزانه یکی از خوش بحال ترینهای روز است که با گیراندن پیپ، همه ی دنیا را می توانم نگاه کنم با نیرویی که خیالِ بی ترمز در نظرگاه من می نمایاند. در فاصله ی نیم ساعتی ریش زده، قهوه خورده، لباس پوشیده، راه افتادم. پیکان 46 من هم با یک استارت روشن شد. بیچاره ماشینم خوب شد که این جور چیزها سرش نمی شود و نمی فهمد که چه اسمی بر رویش گذاشته ام!
هوا هنوز تاریک بود. راه بی ترافیک با آرامش بامدادی ی آمیخته به رقص پنبه ی گاراگاریف که از پخش موسیقی ی ماشینم بگوش می رسید، سبکبالی دلنشینی در من می دوانید. چطور راه درازِ تا مرز هلند-بلژیک را پشت سر گذاشته بودم!؛ هیچ نفهمیدم! در محل هازلدونک که ایستگاه من است در فاصله ی نفس کشیدنی دادن به پیکان 46 ام، مثل هربار ایستادم. از ماشین بیرون آمده بودم و دستها از هم باز کرده به سایه روشن گستره ی زیبایی از آسمان خیره شده بودم که جوانکی سیاه با نگاهی که خواهش همه ی افریقا را در خود داشت به من نزدیک شد و گفت:
-Sir, my car is broken. Would you please give me a lift until Brussels? Then I can come back with my friends to take my car.
- اقا، ماشینم خراب شده، مرا به بروکسل می رسانید تا با دوستانم بیایم و ماشینم را ببرم؟
در اولین نگاه، تردید اینکه ممکن است یکی از این خلافکارهای بین راهی باشد که چاقویی، هفت تیری به من نشانه رود تا همه چیز بی چیزی ام را به او بدهم!، یک " نه " بزرگ به ذهنم آمد اما برای بیان آن انگار دهنم قفل شده بود. گفتم:
-I am so sorry. Because of security reason, I do not give any lift to any one in the way where I drive. Please ask help from police. 
-  خیلی متاسفم، بین راه بدلیل امنیتی، هیچ وقت هیچ کس را سوار نمی کنم. لطفن از پلیس کمک بگیر.
با همان نگاه کمک خواهانه با صدایی که هر تردید را از من می زدود، گفت:
Please help me sir. I am not a bad person. Please help me.
- اقا خواهش می کنم کمکم کنید من آدم بدی نیستم. خواهش می کنم کمک کنید
کمی فکر کردم. یاد سالهای پناهندگی افتادم و از پا افتادنهای آن سالها و دیدن بسیارانی که چه جانی می کندند تا گرهی از هزار گره ی بازنشدنی شان را باز کنند. با تکان دادن سر، یک " او کی O.K. ای گفتم و خواستم که سوار شود. رفت تا ساکش را بردارد وُ بیاید.  
وقتی چشمم به ساک بزرگ سیاهی افتاد که کنار پیکان 46 ام گذاشته بود تا صندوق عقب را بازکنم و او ساک را در آن بگذارد، وا ماندم. اما نگاه ملتمسانه ی او مجال هیچ تصمیم دیگری به من نداد. ناگهان گفتم:
-I don’t want to have problem. How I know what is in that bag?
- من نمی خواهم مشکلی داشته باشم. من چه می دانم تو چه در ساکت داری!؟
در دل بخود هزار لعنت می کردم که چرا پذیرفتم. چرا در همان اولین برخورد نگفتم که نمی برم. نه! خودم را راحت می کردم! چرا نه گفتن اینقدر باید سخت باشد!؟ هرچه فحش و بد و بیراه بود نثار خودم کردم و این گره های عاطفی که انگار همیشه ی روزگار باید سرم چیزی آوار کند که اصلن نمی خواهم درگیرش باشم.
تردیدِ مرا که دید با آن نگاه مشکوکی که به ساکش می کردم، کشوی ساک را باز کرد و گفت :
-Please check it yourself. There is nothing that you be worry about. Don’t worry!
- خواهش می کنم خودت ببین چیزی نیست که نگرانش باشی. نگران نباش!
از او خواستم که بجای صندوق عقب، ساک را روی صندلی عقب بگذارد. با خود که چه کار شاهکاری کرده ام! راضی بودم. انگیزه من از این کار، این بود که هرچه هست آشکار باشد. به هر حال راه افتادیم. چهره اش آرامشم می داد که نباید نگران باشم. کنارم مثل موشی که در تله افتاده باشد، تسلیم طلبانه نشسته بود و هر از گاهی نگاه قدرشناسانه اش را به من می دوخت. 
تا به بروکسل برسیم از هر دری گفتیم. از افریقا و استعمار و غارتهایی که می شد تا خاورمیانه و فلسطین و اسراییل و صد البته حکومت اسلامی. وقتی از ایران می گفت می دیدم که چقدر تحت تاثیر دروغها و ژستهای اتمی حکومت اسلامی ست. چند کیلومتری از آنتورپ دور شده بودیم و به میشلن رسیده بودیم که گفت:
-The picture that I have had from Ahmadinejad, with what I understood by you, the difference is from the earth to sky! How the hypocrites hide their
real face and blind people! 
تصویری که از احمدی نژاد  داشتم با این حقایقی که از تو شنیدم، تفاوتی از زمین تا آسمان دارد. چقدر ریاکاری آدم را کور می کند! جنایتکاران چطور چهره واقعی شان را می پوشانند و چشم مردم را می بندند!
ناگهان پرسیدم:
-Have you eaten something or not? Aren't you hungry…. 

- تو چیزی خورده ای یا نه؟ گرسنه ات .....
نگذاشت سوال من تمام شود. بلافاصله گفت:
-No. I have not had any thing yet.
- نه هنوزچیزی نخورده ام.
گفتم:
-I have a thermos of tea and one apple. Do you like it?
- یک سیب، یک فلاسک چای دارم می خوری؟
تا بخواهد جواب بدهد، یادم آمد که دو کیسه پلاستیکی کوچک که در آن مغز گردو و کشمش داشتم، در پشت صندلی ماشینم مانده! گفتم:
-Wait a minute please.
- یک دقیقه صبر کن لطفن
پلاستیکهای کشمش و مغز گردو را در آوردم و به او دادم. گفتم:
-Do you like these? If you like, you may have it
- اینها را دوست داری؟ اگر می خواهی میتوانی بخوری.
همانطور که سرش را به نشانه ی پاسخ مثب به من تکان می داد، پلاستیکها را از من گرفت و شروع کرد به خوردن انها.
با اشتها چنان می خورد که انگار چلوکباب آنچنانی به او داده ام. خوش بحالم بود که با اینهمه زمانی که کشمش و مغز گردو را در خرجینِ پشت صندلی ام نگهشان داشته ام، خوب جایی به دادم رسیده است. او می خورد و من به جاده خیره شده بودم. هیچ نمی گفتم. او نیز سرش به خوردن مشغول بود و با اشتها چنان حالی می کرد که براستی وا مانده بودم از اینکه یک  نفر در این اروپای غرق در مصرف و زیاده روی، چنان گرسنه شود که  یک مشت کشمش و مغز گردو،  را چنان با شور و شوق، حریصانه بخورد!
به جایی رسیدم که باید پیاده اش می کردم. بنظرم رسید او را به یک ایستگاه مترو یا تراموا برسانم، سپس به راه خودم ادامه دهم. 
به دو راهی ای رسیدم که می توانستم او را در خیابانی که ناتو قرار داشت در ایستگاه مترو یا تراموا پیاده کنم. مسیر من هم زیاد دور نمی شد.
او را در همان خیابان ناتو کمی بالاتر در اولین ایستگاه تراموا وقتی خواستم پیاده کنم پرسیدم:
-Won't you have problem here? Is here OK to you?
- مشکلی نخواهی داشت. اینجا برایت خوب است؟
سپاسگزارانه گفت:
 -You helped me more than what I could expect. You are a good man. I'll always remember you.
- بیش از آنچه می توانستم انتظار داشته باشم، کمکم  کردی. تو آدم خوبی هستی. همیشه ترا یاد خواهم کرد.
با نمره ای که به من داده بود!، لبخندی زدم و پیاده اش کردم . وقتی راه افتادم تا به سفرِ خود ادامه دهم، از آینه ی ماشین به پشت سر نگاه می کردم. دستانش را مثل بچه ها با شوقی دوست داشتنی برایم تکان می داد. از او دور شدم با یادهایی که مرا می گیراند به هزار دربه دری این روزگار و مردمانی که این سو و آن سوی جهان آواره اند.
دستگاه راهیاب را روشن کردم. تا آنجای راه را بدون راهیاب آمده بودم چون نیازی به آن نداشتم. همه ی آن راه را بارها آمده بودم اما امروز ، ماجرا فرق می کرد. به یک نشانی تازه باید می رفتم. 
ولی نمی دانستم که
 یک " اسS" همه ی کارم را خراب  می کند.  یافتن نشانی تازه فقط با راهیاب امکانپذیر بود. راهیاب هم، نشانی ای که می دادم در خود نداشت. هر کاری می کردم نمی شد.  یک اسS " لعنتی! میانه ی کار گربه رقصانی می کرد!
یک لحظه انگار به برق 2000 ولت وصل شده باشم! شگفتزده مانده بودم که آن وقتِ صبحِ شنبه! چکار کنم تا به نشانی منوچهر برسم!؟ نشانی اش را چگونه پیدا کنم!؟ آنهم در شهرهای این خراب آباد که در این صبح شنبه، از چرنده و پرنده و جنبنده ای خبری نیست!؟
یک "اسS "!!! به این کوچکی، مشکلی به اندازه ی همه ی راه درازی که آمده بودم و باید به آخر می بردمش، مقابل من قد کشیده بود و من نمی دانستم! آه که این ندانستن چه جهنمی درست می کند برای آدم!
نشانی را هرچه می زدم، نام خیابانی می آمد که تنها نخستین بخش آن اسم خیابانی بود که باید می رفتم. هر کاری کردم! نشد. بدبختی ی من با این راهیاب و ندانستنش یک سوی ماجرا بود، انتظاری که از آدمی با اینهمه سال زندگی کردن در دنیای مدرن اینجایی ها، نیافتن یک نشانی، سوی دیگر ماجرا آنهم من، که همیشه ی روزگار خودم یک جایم و دلم جای دیگر!  من که یک کشور را اشتباه می گیرم، مثلن اطریش بوده باشم و دنبال شهری بگردم که در سوئیس است! یا بخواهم ایتالیا باشم و فکر کنم که دراطریش تاب می خورم! شاهکارهایم هم از این دست یکی دوتا نیست! تا دلت بخواهد از این شاهکارها دارم! تازه با این همه هنری که دارم! دل به زندگی ی در روستای دور از تمدن را حسرت می خورم اما چگونه از پس آن برآیم! خود حدیث مفصلی ست از همین مجمل که یک " اسS " همه چیز مرا بهم بریزد! 
ناگزیر تصمیم گرفتم تا همان خیابان بروم و از آنجا به دوستم زنگ بزنم که دنبالم بیاید.
چیزی نگذشته بود که رسیدم. در آن وقت از روز شنبه که نه ترافیک سنگین بود و نه مشکلی از نوع مسیر عوض کردن! داشتم، رانندگی ی بی درد و سری بود. از کنار ساختمان موزه ای گذشتم. بنظرم رسید در همانجا بمانم و به دوستم زنگ بزنم. با دستگاه راهیاب، دوباره ور رفتم. نشانی را دوباره و سه باره تایپ کردم ناگهان دیدم که یک "اس
S" دنباله آن اسم که بطور اتوماتیک ظاهر می شد، در تصویر هست که بهتر است رویش کلیک کنم. با کلیک کردن روی همان " اسS "، اسم خیابانی که باید می رفتم پدیدار شد!!!! می خواستم مثل ارشمیدس پیاده شوم و یافتم یافتم فریاد کنم!
به محض کلیک کردن "او کی
  "O.K. ، صدایی از دستگاه راهیاب من بلند شد که 400 متر جلوتر به مقصد می رسم!
با شنیدن  YOU HAVE ARRIVED   با صدای قدرشناسانه ای بر دستگاه راهیاب دستی
کشیدم و گفتم،THANK YOU 
وقتی به خانه ی منوچهر رسیدم، یک ساعت به قرارمان مانده بود. زود رسیده بودم. تا رسیدن دوستِ منوچهر منتظر ماندیم. ولی هنوز نیامده بود که حرکت کردیم  تا در ایستگاه مترو او را سوار کنیم و زودتر حرکت کنیم. 
سه نفری حرکت کردیم. راه همیشه ی پاریس و بزرگراه کیلویی فرانسه را که عوارض هم می گیرند، پیش گرفتیم. با وارد شدن به همین بزرگراهِ تا پاریس!  که حتی یک بار هم نشده که به این بزرگراه برسم و به شیراک یا سارکوزی کلماتی قصار، نثار نکنم! برای اینکه با این بزرگراه و آن عوارض غیر عادی ای، چه فرصت طلبانه مردم را سرکیسه می کنند! راه رفتن و رسیدن به مقصد را پیش گرفتیم.
پاریس هم که از نگاه من شهر بی در و پیکریست با یک شگفتی ی همیشه ام که چگونه با این بی در و پیکری و شلوغی و ترافیک وحشتناک، اداره می شود!؟
  
دور و برم شلوغ شده بود. دیدن دوستان و یاران که یکی از شیرین ترین خاطرات این مراسم و برنامه هاست، شادی وصف ناپذیری به چهره ی همه نشانده بود. یک لحظه حس کردم ساعدی به همه نگاه می کند. به حرفهای همه گوش می دهد و به ریش همه ی ما که در آنجا حضور داشته ایم، می خندد که آی اوتللوهای ایرانی ی در به درِ در تبعید! چرا دیدارها در گورستان!؟ 
به هر روی، چگونگی اجرای برنامه، مثل سال پیش توسط آقای یلفانی اعلام شد. هنرمند عزیزمان حمید جاودان با صدای مهربان و چهره صمیمی اش، برنامه را به ساعدی و حال و هوای او در نمایشها و داستانهای خاص ساعدی پیوند داد. نمی دانم ساعدی را میان ما آورده بود!؟ یا مارا به دنیای ساعدی برده بود!؟ 
حس غریبی داشتم. 
جاودان می گفت و از این سال به آن سال،  از این حال به آن فلاش بکهایی که داشت، برده می شدیم. چونان واگنهای قطاری که در هر یک از آنها حس و ماجرایی و تصویرهایی جا داده شده بود.  به سفرمان می کشانید و می برد با خودش. 
چه صمیمی می گفت جاودان! 
و چه می گذشت از یک واگن A4به واگن A4دیگر ی  که دراز و پشت ِ سر هم چسب شده بودند و چونان  نواری در دستان او که با هر صفحه تصویری از دنیای ساعدی پَر می داد. 
گاه با او همراه بودم و گاه خیالِ لات من که امان نمی داد و مرا می گریزاند بی دلبخواه!
صدای موسیقی مثل همیشه و هرجا، لطافت دلنشینی به همه داده بود. نوای گیتار با صدای بانوی هنرمندی که آن را می نواخت، مثل آواز پرنده ای در ازدحام ما که حلقه زده بودیم دورش، گوش جان را به نوازش نشسته بود و خیال گریزان
  را می آورد در همانجا،  در همان لحظه با همان یادی که گرامی می داشتیم. 
ساعدی با تک تک ما بود با همان حس حاضرِ غایبی که هم هست و هم نیست. مثل آدمی در دنیای کارتُنی ام شده بودم که خیال می کردم و پاکش می کردم. می پرسیدم و پاسخ می دادم. خوشخیالی می کردم و لبخند می زدم اینکه راستی با این جمع و با این حال و هوایی که داریم اگر یک لحظه ساعدی پیدایش بشود! چه می شود!؟ 
چه وقت گیتار جایش را به نوای دلنواز نی داده بود، ندانستم. آنقدر غرق در خیال خود بودم که نفهمیدم چه وقت بانوی هنرمندمان  جایش را به هنرمند دیگری از دیارمان داده است. هنوز یک پای حس من با دوست بغل دستی ام بود و یک پای دیگر زیر و بم نوای نی را می جست، که با خود گفتم چرا  نوای نی مجال نمی یابد تا از پیچ و تاب اینهمه پچ پچ کردنهای ناگزیر،  بگریزد و همه ی فضای دور و برم را پر کند!؟ 
چیزی نگذشته بود که صدای مهربان ناصر جان پاکدامن بگوشم رسید که همه را به بخش دیگری از مراسم فرا می خواند. بخشی  که مانند هر سال رفتن به رستورانی در همان حوالی پرلاشز  بود و مهمانی بانو ساعدی که  همه گرد هم می نشستیم و شرابی هم به هوار نوش بادانِ یاران، چاشنی می کردیم . اما این بار  بخت  با من  یار نبود و مجالِ ماندن بیشتر نمی داد. لحظه ای کنار صادق هدایت رفتیم. 
باید بر می گشتیم. از کنارگذر ِگورهای پرلاشز گذشتیم. سری به سرای بالزاک زدیم. عکسی هم به یادگار گرفتیم. در چنبره ی نفسگیر ترافیک پاریس، گرفتار آمدیم. ناگزیر با حسی خواسته ی ناخواسته از کنار میدان عاشقان و کلیسای نتردام گذشتیم. 
همه ی آنچه که گذشته بود، چونان طرحی رنگارنگ در بوم ذهن من شکل می گرفتند. هنوز شور و حالِ آمیخته به حسی که نمی دانستم به کجای یاد و خاطره ی امروز باید پیوند دهم، زمانی بخود آمدم که آخرین پُست عوارضی بزرگراه فرانسه- بلژیک را پشت سر گذاشته بودیم. 
باز رفتن به ایستگاه مترو  بود و پیاده کردن همراهمان که صبح روز پرخاطره سوار کرده بودیم. 
وقتی سکوتِ جاده، همه ی مرا پر کرده بود، لحظه لحظه ی روزی که رفته بود، را می شمردم.
جوانک سیاه بکجا رفته بود؟ 
جایی برای خواب گیرش آمده بود!؟ 
چه فکر می کرد!؟ 
ماشینش چه شد!؟ 
کاش می گفتم که می دانستم ماشینی در کار نیست تا خراب بوده باشد و من برسانمش! کاش می گفتمش که داستانی برای رفتن به بروکسل نیاز نداشت! به یک نگاه انسانی، تا آن سوی جهان هم سواری می دهم.
راستی می فهمید اگر می گفتم که ره توشه ی ما یادمان دلیرانیست که به یک آری می میرند نه به زخم صد خنجر!؟
چه شعارهای نابجای بقول ما گیلکها " من مرا قوربان!"، چه حرفهای خودگول زنکی! در این شرایط که بیچاره در هزار دلهره ی اما و اگرهای سفرش بود! کجای فکرش جای شنیدن چنین روشنفکرنمایی ها را داشت!؟
جان به جانمان کنند، دست از ایدالیسم و خیالپردازیهای خوش بحالانه بر نمی داریم! یعنی وقتی هرچه ناروا در جهانمان است، سرمان آوار می شود، همین خوشخیالی ی ایدآلیستی هم اگر نباشد، شعله کشانمان را چه باید بکنیم!؟
کسی می داند!؟
 همین!

گیل آوایی
www.shooram.blogspot.com 
20 نوامبر2011

گورستان پر لاشز (به فرانسوی: Cimetière du Père-Lachaise ) با ۴۳ هکتار مساحت، بزرگ‌ترین گورستان پاریس و از مشهورترین گورستان‌های جهان است. گفته می‌شود این گورستان که در منطقه ۲۰ پاریس واقع شده، پربازدیدترین گورستان جهان است.
Hazeldonk ناحیه مرزی هلند و بلژیک
پس از تمام کردن و انتشارِ اینترنتی ی  این یادنوشته، توانستم نام آن بانوی هنرمندمان و نیز دیگر هنرمند برنامه یعنی نوازنده ی نی را از طریق دوستان بدست بیاورم. گیتاریست هنرمند خانم نیاز نواب و آقای نوازنده ی نی هم مصطفی عمیدی فر می باشد.

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰

آنکه به حرف می بَرَد گوی وفا ز هر دلی - گیل آوایی

آنکه به حرف می بَرَد گوی وفا ز هر دلی
چون کچلی ست نام خود نهاده است زلفعلی

چون برهوت می کند عشوه ولی سترونی
آه از این دوگانگی نه شاخه ای، برگِ گلی

ببین به روزگار ما هر که شود پُر ادعا
لیک به کار می شود خالی، کدوی تنبلی

آنکه به های، هوی ها باد شود چو یک حباب
تَوَهُمَش چنان بُوَد که می نماید سوگلی

ای دلِ بی قرارِ من، ای همه زخمگاه من
سرت به لاکِ خود ببر نه لاغری نه تُپُلی
( سرت به لاک خود ببر نه کچلی، نه زلفعلی)

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

یک طرح - گیل آوایی

تنها
گذر می کنیم
از خیل هیاهوی سایه وار
دستهای شوق
رمق باخته
سوی کسی درازیدن
دیریست همدستی یک دست رسم است انبوه تنهای همه یکدست
نگاهها
خستگی می شمارند
از بام تا شام
حیرت غریبی هوار می کنند
آه
ما چه می کنیم!؟
10اکتبر2011