دیدی ای دل که دمی باده ترا خواب نکرد!؟
دیده ی غمزده ات را به نمی آب نکرد
مانده حیرت زده با اینهمه فریاد، دریغ
باده هم مرهمی ِ آن دل ِ بیتاب نکرد
بس فغان کردی وُ باخود چو نی ای نالیدی
دیده ی مات ِ تو اشکی چو می ِ ناب نکرد
جام خالی شده، مستی نشد وُ یادِ چموش
آتش افروخت ولی چاره ی بیخواب نکرد
دل ما هم دگر آن نازکی اش را پر داد
جان ما سوخت زغم آه ز سیماب نکرد
شمع خاموش وُ شب تیره وُ دل غمزده باز
تا سحر دیده چرا گریه ی خونآب نکرد
مستی باده اگر نیست خوشا زخمه ی تار
سوز دل گفت زما آنچه که میناب نکرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر