شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۱
پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱
شبانه ها - گیل آوایی
بر بومِ شب
چه نقش می زند!؟
قرار نیست شبِ بی قراری ام
چشم وُ اشک وُ انتظار
سازِ غریبی ساز کرده شب!
2
پیاله ای می ساید دست
نقشی به سایه روشنِ مستی
تاب می خورد
آه
سینه دران است خیال چموش
چه تاسیانگی ی غریبی ست
تنهای تنِ تنها
تن
تن
تن
می شمارد بی شمار
بغضِ کز کرده ای
شب-هوار می شود!
3
مُشت می گشایم.
بر پرِ باد راز می دهم
مُشت مُشت!
نه دیواری،
نه هرزانه گوش موش!
به عریانی خویش هوار می کشم.
رها رها!
همین!
4
اندوه شبانه
جرعه جرعه می چشاند
زلالِ یادهای ترا
باران بی امانیست آسمان نگاه من
به هر زخمه آهی که می کشم
چشمان تو
نوش بادان پیاله ای
در دستان من
که به حیرت
کز کرده است
تیک تاکِ دمانِ بی تو بودن
آوایی ست دورِ دور
هوارِ یک دریا بیتابی
پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰
شبانه تاسیانگی- گیل آوایی
نیمه شب 15مارس2012
افشان انبوه،
آشفته موج خیال،
گشت وُ واگشتِ نُتی تکرارکنان
یاد ترا ساز کرده است.
پریشانی سردرگمی ست
کلافمُشتِ این همه دوری
خشما هوار کز کرده در لبان بسته ی من.
کرانه ای نیست،
جز
نگاهِ تا بی کرانگیِ دلتنگی.
پوم تاکِ بی قرار،
تاسیانْسکوت می شکند!
آه،
کاش بودی تو هم!
همین !
سهشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰
ماهی ی کوچک من و سفره هفت سین - گیل آوایی
چه سالی بود، نمی دانم اما خوب بیاد دارم که زمان چالشهای از برای نان بود و کارِ ناگزیرِ در شب هم، که در بامدادِ یکی از همین شبهای کار، به خانه آمده بودم. نوروز بود. سفره ی هفت سین بر روی میز چوبی زُمخت و نیمکت واره ی در اتاق نشیمن، نوروز را هوار می زد. پنجره بزرگ اتاق نشیمن که در این فصل از سال براستی یک تابلوی نقاشی دلبرانه ای ست، از زیبایی بامدادی بهار پرده برکشیده بود و پیش درآمد آفتاب روز را از آسمانِ آبی ی بی ابر به درون اتاق می تاباند. تنگ کوچکی که شکم گشادش دو ماهی قرمز را در خود جا داده بود، بر سفره هفت سین جا خوش کرده بود. سفره ای که هر سال حسِ دلتنگی یک دنیا تاسیانی را در من می دواند و دو نگاه هماره را در من می انگیخت. چنان نگاهی که حاضر و غایب بشنوی!
در آن بامدادِ بازگشتنِ از کارِ شبانه، که تمام مسیر بازگشت را به هزار خیال داده بودم و حالی ام نشده بود که چطور به خانه رسیده بودم، پیکان چهل و ششِ من[1] تاخت زد و چهار نعل مرا به خانه آورده بود. هنوز لباس از تن در نیاورده بودم و قهوه ای هم بار نشده بود. هوای نشستن در سکوت بامدادی، حسی بود که خستگی کار شبانه از تنم می زدود. آن بامداد هم در چنین حال و هوایی بودم. اولین نگاهم به سفره هفت سین، شگفتی ی ناباورانه ای را در من گیراند! با خود جُستار کنان و مات، می گفتم:
- ممکن نیست!
- چطور ممکنه!؟
- نه!
- هر دو یک قد یک اندازه!؟ مگه میشه!؟
همینطور می گفتم و وا می ماندم. می جستم و وا می جستم. به سوی سفره هفت سین رفتم. به تنگ آب و ماهی درونِ آن خیره شدم. از دو ماهی کوچک، فقط یک ماهی مانده بود و هر چه گشتم و چشم چرخاندم از ماهی دیگر خبری نبود! بخیالی که عجایب این زمانی ی جهان و اینکه ممکن است یکی از ماهی ها، ماهی ی دیگر را خورده باشد، در جانکندنِ اینکه چطور ممکن است دو ماهی ی یک اندازه! یک قد!؟ از یک نوع!؟ یکی بتواند آن دیگر را بخورد!؟ وا مانده دنبال یک جور دلیل و توجیه می گشتم اما هر چه تئوری های آفرینش و محاسبات ریاضی و فیزیک و شیمی و دنیای طبیعت و دانسته ها و شنیده ها و خوانده ها و دیده ها را وا می رسیدم، ناباوری ام بیشتر می شد!
- نه!
- امکان نداره!
در تب و تاب این جستار و آنالیزهای ارشمیدسی بودم که چشم ماتِ مات! به ماهی ی افتاده بر روی موکتِ کفِ اتاق، افتاد! در حالیکه به اهل منطق و نگاه علمی داشتن و خیالپرداز نبودنم، " من مرا قربانانه!" بخودم نمره می دادم، ماهی ی بی جان را با آه و اندوه و هوار از روی موکت برداشتم. بر روی انگشتانم بی حرکت بود. و چه غم انگیز بود! حتی آن آبشش میلیمتری اش هم تکان نمی خورد. با همه ی غم انگیز بودنش، از آن خوشم آمده بود اینکه چه دلی داشت!
بخودم هزار هوار زدم که چرا ماهی را در تنگ آب زندانی کرده ام! حالا که خریده بودم چرا بزرگترش را نگرفتم تا ماهی به آسودگی چرخی بزند و خوش به حالترش بشود تا که بخواهد به چنین وسوسه ی گریزی دچار شود و از تنگ آب بیرون بپرد!
همینطور که به خود اعتراض می کردم، ماهی ی بی جانِ کوچکِ میلیمتری ام را به داخل تنگ آب انداختم اما بقول ما گیلکها " چارچرخ هوا" روی آب مانده بود و تکان نمی خورد. با یک انگشت آن را به کناره ی تنگ آب آوردم و چسباندمش به دیواره ی شیشه ای تنگ آب، به آرامی فشارش دادم. چند بار این کار را کرده بودم!؟، یادم نیست! پس از چند بار تکرار کردن، ماهی ی بی جان یا شاید بجان آمده از حصار شیشه ای فریبنده ی تنگِ آب، به ته تنگ آب رفت. تهِ تهِ تنگِ آب! جوری که در فیلمهای راز بقاء!!!! دیده ام و شاید شما هم دیده باشید ماهیانی خاصِ ژرفای دریاها را که بر روی ماسه شکم می چسبانند و انگار به خلسه رفته اند و سکوت همه دنیا را در خود جمع کرده اند! ماهی کوچک من هم همین جور تهِ تنگ آب ماند!
دور شدم. لباس در آوردم. قهوه گذاشتم. تنی به آب دادم و خستگی یک شب کار شبانه را شستم. به اتاق نشیمن آمدم. روی کاناپه لم داده، نشسته و به نوازش تابلوی نقاشی پنجره ی بی دریغم دل سپردم. در همین حال و هوا بودم که با چرخش چشمی به سوی سفره ی هفت سین، نگاهم به ماهی ی دل به دریا زده ام افتاد. دُم می جنباند! زنده شده بود!!! وای که انگار دنیا را به من داده بودند.! ماهی کوچکم به نفس مصنوعی یک انگشتی ام!!!! زنده شده بود! داشتم پر در می آوردم! ماهی ی پا بگریز من که به چنان خطر کردنی تن داده بود و از تنگِ آب بیرون جهیده بود و جان بر سر فرار از حصار تنگ آب گذاشته بود! دوباره زنده شده بود! حسی که به من دست داده بود، به هیچ واژه ای گفتن نشاید! حسی که با یک ماهی ی کوچک، همه جهان با همه ی مهربانی و شادی اش از آنِ تُست!
و ماهی من چرخ می زد و باوری را در من می دواند! با اینهمه، شگفتی ماند برایم که دیگر ماهی کوچک من همانی نبود، که بود. عزیز دُردانه ای شده بود برایم!
ماهی کوچک من زنده شده بود و خوب بیاد دارم که از آن پس رنگ پولکهایش دیگر همرنگ دیگر ماهی مانده در تنگ آب نبود!
گیل آوایی
مارس 2012
[1] در این سالهای غربت هر ماشینی که داشته ام آن را پیکان چهل و شش گفته ام! در آن زمان که ماجرای این داستان است نیز ماشین ولو داشتم که آن نیز پیکان چهل و شش نام گرفته بود و چه تاختی هم می زد!
دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰
نیایش نوروزانه ی امسالِ من: ای بهار - گیل آوایی
ای دوباره رُستن وُ بالندگی
ای سرآغاز دوباره،
پاک بودن، نیکی وُ سازندگی
ای که با تو می شود
جشن اهورایی در ایران ماندگار
ای که با تو می شود ما را به شادی، زندگی
ای نماد دیرپای شاد خواهی
شادبودن
شادزیست
ای نشان از یادگاران کهن
ایرانیان
سرزندگی
نیک می خواهم ترا نوروز
با آغوش باز
می ستایم باتو دیگر بار من
پندار نیک
گفتار نیک
ای بهار
ای روز نو
آغاز نو
نیک کرداری کنم با آتش سوری
جهان تابندگی
.
.
از
یار وُ دیار با تو پیـــــــــــمان دارم
رستن زتو چون شکوفه ایمان دارم
نوروز من ای نیـــــــــای ایرانی من
هستم زتو ایرانی و ایـــــــران دارم
گیل آواییرستن زتو چون شکوفه ایمان دارم
نوروز من ای نیـــــــــای ایرانی من
هستم زتو ایرانی و ایـــــــران دارم
جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۰
بوسه ای را که به لب جام تهی هایی کرد- گیل آوایی
نیمه شب 8 مارس 2012
بوسه ای را که به لب جام تهی هایی کرد
آه ما بود که از باده تمنایی کرد
زخمه ی تار وُ دل ما به هوایت خوش بود
که چنان نیمه شبی روی تو معنایی کرد
جرعه ای بود مگر!؟، جانِ سبو دل می برد!
لاجرم باده سرشکی تشِ مینایی کرد!
مستی ام نیمه شبان را به سحر باخت چنان
که شفق دلشده با ساحتِ دریایی کرد
جان ما از غم دوری تو افروخت دریغ
کس ندانست چه آتش دل هرجایی کرد
مشت با خشم سبویی بشکست ای بیداد
که غم یار چنان با دل شیدایی کرد
من خراب تو شدم یاد تو کرده است وفا
بین دل ما که به راه تو چه سودایی کرد
شب ما رفت و سبو مانده تهی جان به هوار
آه از این نقش خیالِ تو چه غوغایی کرد
روزگارت شده آواز غزل هایی مست
چه تغزل به هوای تو گیل آوایی کرد
با ردیف " می کرد" بد نیست!:
بوسه ای را که به لب جام تهی ها می کرد
آه ما بود که از باده تمنا می کرد
زخمه ی تار وُ دل ما به هوایت خوش بود
که چنان نیمه شبی روی تو معنا می کرد
جرعه ای بود مگر، جانِ سبو دل می برد
لاجرم باده سرشکی تشِ مینا می کرد
مستی ام نیمه شبان را به سحر باخت چنان
که شفق دلشده با ساحتِ دریا می کرد
جان ما از غم دوری تو افروخت دریغ
کس ندانست چه آتش دل هرجا می کرد
مشت با خشم سبویی بشکست ای بیداد
که غم یار چنان با دل شیدا می کرد
من خراب تو شدم یاد تو کرده است وفا
بین دل ما که به راه تو چه سودا می کرد
شب ما رفت و سبو مانده تهی جان به هوار
آه از این نقش خیالِ تو چه غوغا می کرد
روزگارت شده آواز غزل هایی مست
چه تغزل به هوای تو گیل آوا می کرد
پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۰
چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰
دلا نسوز زسوز تو کارها نشود - گیل آوایی
نیمه شب 7مارس 2012
دوستی نوشت:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
و این غزل آمد
دلا نسوز زسوز تو کارها نشود
ز سیل جاری چشمم دلی رها نشود
به لب رسیده دگر جان من چه می سوزی
که جان، به جان تو اندوه پر بها نشود
زسوز ساز من خسته خون چه می باری
چنین که سوز تو آهی به هر کجا نشود
هوار نیمه شبم را تو سوز جان سازی
زشور ساز تو شوری به زخمه ها نشود
مرا خموشی ی لب باسکوت فریاد است
چه می شود که ترا هم به خون بها نشود
زمانه ساز غریبی ز آه من سازد
دریغ ای دل غمگین که جا به جا نشود
ترا که قسمت غم شد از این زمانه ی درد
عجیب زین همه آتش زبانه ها نشود
شب است و مویه ی آواز دیلمان ای داد
چنین که سوز دلی ساز کار ما نشود
دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰
شبانه - گیل آوایی
واژه ها نارسا،
گم،
نوای همیشه یار پا نمی دهد
خیالِ پا به گریز
سرِ قرارش نیست بی قراری اش.
چه هوار می کشد
بی پروا سکوت باز
مرز باخته شب
چادر افشان کرانه ی محو است!
نگاهِ مات
شانه
شانه
خم
خم
خمیده
کوله کوله می گیراند،
آه
دلگیریِ کدام سال می شمارد باز!؟
تاسیانگی - گیل آوایی
دیگر پنجره هم از نگاه من
کز کرده است
این!
همه بغض!
در کجای آن سوی تاسیانگی بنشاند!؟
پرنده ای
درختی
آشیانه ای
که دلواپسی مرا می داند
هر روز
دانه!؟
دام!؟
شکار!؟
چه دلمشغوله ایست!؟
هراسِ پرنده از من وُ من دلواپسِ بودن، نبودنش
اما
امروز
نان وُ نگاه مرا بی هراس قاپید و رفت!
میان من وُ پرنده
پنجره پیوندیست
شاهد چشمان بارانی
طناب تبعید
چارپایه ای
بودن نبودن می شمارد
آه اگر می شد!؟
فریاد، فریاد، هوار - گیل آوایی
وای اگر پرنده ی خیال نبود و بال گشودنی
تا عمق همه ی بیتابی ها
در واشماری فصلهای یخی
خاکستری،
نفسگیر،
بی کوچ،
بی پرنده،
بی پرواز.....
وای اگر زنجیرها
اندیشه می چزاندند
پاهای در زنجیر
بیهوده می نمود گامهای سترونِ این خاک
خیال می داند
دلمردگی چاردیواری
سکوت
انتظار
تا بینهایت تنهایی
که چارپایه حسرتی ست رهیدن
وقتی جان می گیراند
اینهمه سر ریزهای به مانداب گندیدن
شهر از چه نمی آشوبد!؟
وقتی ساطور و سلاخ و سنگ
آه در سینه داغ می کنند
آوارها
به عیان
غارتِ همه تاریخ هوار می شوند
وای از اینهمه ناروایی
وای از اینهمه زنجیر،ضجه
زهرزخمِ زارِ زانوزدگان
وای اگر اندیشه یار نبود
خیال حقارت می شمرد بی پرواز!
وارونگی ست روزگار ما
خیال
بالِ خوشخیالی ی دمی ست در برزخ پوم تاکِ خاک، باز.
دستهای مشتخشمِ ما
ببین
آتش بیار روزهای در تب وُ تاب است،
فریاد
فریاد
هوار.
اشتراک در:
پستها (Atom)